۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

زخمی

دوست دارم این داستان را برایت تعریف کنم.

من یک مرد میانسال سیه چرده ، با قامتی متوسط هستم و در این لحظه، زخمی ، در یک اورژانس شلوغ در یک شهرستان گمنام ، روی تخت اطاق عمل سرپائی دراز کشیده ام .

صورتم ، پیشانی ام و یکی از گوشهایم  خون آلود است.

تو یک پزشک جوان هستی و در کنار دستیارت  در حال بخیه کردن سر و صورت متلاشی شده ی من هستی.

درد و بوی خون ، تمام بدنم را بی حس کرده است و مرا در یک حالت خلسه میان آگاهی و خواب فرو برده است.

از من میپرسی که چگونه زخمی شده ام.

من برایت شرح میدهم که در یک بار کم رفت و آمد ، یک جوان نه چندان نا آشنا ، چگونه شیشه ی مشروبش را در صورتم خرد کرده است.

کلماتی که بین من و آن جوان رد و بدل شد را به یاد ندارم  ولی  یقین دارم که هر دو دلایلی کافی برای زد و خورد و دشمنی با یکدیگر داشته ایم.

میخواهی من را به منطق دعوت کنی. میپرسی که آیا مایلم که پلیس را در جریان بگذارم?

میدانم که تمام این حرفها برای این است که وقت را بگذرانی و کارت را زودتر تمام کنی.

با سرنگی کوچک ، ماده ی بی حسی در پوستم تزریق میکنی و به حرفها و کلمات بی معنایت ادامه میدهی.

گمان میکنم که خون زیادی از دست داده ام ، زیر سرم از خون خیس است.

از من از گذشته ام سوال میکنی.

در میان خون و زخم و درد و هذیان ، زبانم به نقل داستانی کهنه باز میشود... یک خاطره و یا یک توهم قدیمی:


....آنشب مطمئن بودم که شهید میشوم.

جنگ با دشمن میهن و در راه دفاع از آنچه برایم مقدس بود و مردن در این راه، همه ی آرزوئی بود که در آن زمان در سر داشتم.

همه چیز تعیین شده بود.

کشور در جنگ بود  و من، جوان و نوزده ساله  با تمام روحم ، آنجا ، در رزمگاه ، همراه همرزمانم ، آماده ی کشتن و کشته شدن بودیم...

حالت عجیبی بود: تعلیق، انتظار....اعتقاد، اضطراب  و ایمان.

زمان حمله به دشمن تعیین شده بود:همان شب.

ما در یک خلسه ی کشدار آمیخته با ترس و جنون و شعف برای گذراندن زمان، تا لحظه ی شروع حمله، با یکدیگر ساعتهائی را با گفتگو  سپری میکردیم.

آنشب با یکی از سربازان هم سن و سالم که خندان و سربه زیر و کم سر و صدا بود، مدتی طولانی حرف زدیم.

از خاطراتمان و عشقهایمان گفتیم.  از وابستگیها، پدر و مادر، از کتابهائی که دوست داشتیم بخوانیم، از فیلمهائی که دیده بودیم، از شهرها و کشورهائی که آرزو داشتیم ببینیم،  از رویاها و توهماتی که از سر گذرانده بودیم...

نمیدانم برای چه  رویائی را که چند روز پیش دیده بودم برایش نقل کردم:

خواب دیده بودم که وارد فضائی پر از نور میشوم. میدانستم که این نشانه ای بی تردید از مرگ و رستگاری است. در این هنگام آینه ای جلوی رویم قرار دادند و من لکه ای سیاه بر روی پیشانی ام دیدم که باعث برآشفتگی و بیداری ام شده بود...

ساعتها و دقایق بی مهابا سپری میشدند و ما بیش از پیش در آرامشی مهیب غوطه ور میشدیم.

زمان حمله فرا رسید و ما با دستهائی خشک شده بر روی اسلحه هائ مزین به سرنیزه های بران ، در زیر نور ماه با قدمهائی سریع و مصمم از خاکریزها و دشتهائی پر از علفهای تیغدار گذشتیم...
میدانهای مین و پستی و بلندیها و آتش بمبها و سفیر گلوله ها مانع پیشرفتمان نشد...
همرزمان مانند برگهای پائیزی در اطرافمان بر زمین می افتادند..

پر شور با ایمان جلو میرفتیم و چیزی جلویمان را نمیگرفت.

تا اینکه آن لحظه فرا رسید:

روبرویم و در زیر نور ماه برق نگاه مصمم یک سرباز دشمن را دیدم ؛ با ایمان ، با اراده و استوار. گوئی آینه ای در مقابلم گذاشته بودند. نگاه خودم را در آن چهره تشخیص دادم..

به اطرافم نگاه کردم: مرگ بی امان ، لخت و عریان در آن اطراف پرسه میزد.

و من در آن لحظه همه چیز را باختم...

خاطره ای گنگ از دویدن در آن دقایق و فریادی نفس گیر که از اعماق گلو بیرون می آمد در ذهنم باقی است. پشت به مرگ کرده بودم و میگریختم...
از روی اجسامی که جسدهای همرزمانم بود میگذشتم.در آن هیاهو صدائی  آشناشنیدم و لحظه ای مکث کردم. جسمی لزج که دستی خون آلود بود پایم را لمس کرد: دوستی بود که آنشب با او ساعتها گفتگو کرده بودم... پایم را از دستش نجات دادم و تا عمق پستی و دنائت  دویدم...دویدم تا خود را به دورترین نقطه از آتش و خون و مرگ و گلوله رساندم...
من یک فراری از جنگ بودم. محاکمه ام کردند. به جوخه ی آتش نسپردندم. سالهائی را در زندان بودم. پس از جنگ و فراموشی خاطرات کثیف آن ، با عفو  به زندگی برگشتم...


میبینم که جراحی ات را به پایان رسانده ای و سر و صورتم را با باندی تمیز پانسمان میکنی.

کارت را با جملاتی زیبا و کلیشه ای به پایان میبری.

از صلح و دوستی و بخشیدن میگوئی.

میبینم که عجله داری که به بیمارهای دیگرت برسی...

من ، ولی به این آخرین شانسی که به من داده شده است؛ فکر میکنم.

فردا، رو در رو و در آن بار کم رفت و آمد ، این تیغه ی چاقو است که حرف آخر را خواهد زد.

بی مهابا جلو خواهم رفت و تیزی بران فلزی را در سر و سینه ی  دشمنم فرو خواهم کرد.. بی خشم ، بی انتقام بی  واهمه.... و یکبار برای همیشه این لکه ی سیاه را از روی پیشانی پاک خواهم نمود.

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

دانشکده


در دانشکده ی افسری بود که شناختمش.
انگار یک اجبار، در روز اول دانشکده ما را به سمت هم کشید.
امیر، یک پسر بلند قد تبریزی بود، با موهائی صاف و خرمايی و چشمهايی به رنگ قهوه ای.
برای اولین بار بود که به تهران می آمد.
فارسی را درست و با لهجه حرف می زد.
در ته کلامش، یک نجابت و پختگی وجود داشت که نشان از تربیت خانوادگی درست او داشت.
در دانشکده یک فضای خشک و رسمی حاکم بود.  استادها، مثل ستون هاى سنگی دانشکده ، محکم و غیر قابل انعطاف بودند.   سرهنگ ها و سرتیپ هاي سرد و گرم چشیده و جنگ دیده؛ با چهره هايی آهنی که نشان از نماياندن  روی سخت و خشک زندگی به آنان داشت.
ما دانشجوها ، حداکثر کاری که می توانستیم در سن هجده سالگی انجام بدهیم؛ رفتن در جلد این مردهای آهنین بود.
در تمام روز و در حالی که خشک و خستگی ناپذیر به دروس لژستیک، جغرافی، سیاست و تاریخ گوش می دادیم؛ سعی می کردیم این نقاب آهنی را بر چهره داشته باشیم.
ولی وقتی از کلاس خارج می شدیم ؛ جوان هجده ساله رخ می نمایاند و بازیگوشی و شیطنت ماهها و سال های قبل و دبیرستان ، از سر گرفته می شد.
امیر و چند دانشجوی شهرستانی، گاهی هدف این شیطن تها بودند.
امیر با مهربانی در شوخی ها و جوک ها ما را همراهی می کرد.
به قدری بی عقده بود ؛ مثل آب روانی که از یک جویبار بگذرد ، از پشتش می توانستی احساساتش را مثل سنگریزه های زیر آن برکه ی پاک تماشا و لمس کنی.
کمتر عصبانیتش را دیده بودیم. حتی وقتی یکی از بچه های پایتخت نشین، با زبانی زخم زننده وبه جرم نداشته ی غریبه بودن، خط تیره ای بین این رابطه ی برادرانه کشید؛ خشمش که لحظاتی بیش نپائید، در دریائی از مهر  مثل یک قطره گم شد...
روزها می گذشت و دوست ها بیش از پیش به هم نزدیک می شدند.
کم کم برای هم مثل اعضای خانواده بودیم.
نبودن و ندیدنشان حتی برای زمانی اندک، برایم سخت بود.
روزهای مرخصی، با اینکه در جمع خانواده بودیم؛ ولی گوشه ای از قلبمان را در کنار دوستان هم دانشکده ای به جا می گذاشتیم...

چند روز بود که امیر کم حرفتر از قبل بود و در خودش فرو رفته بود.  در این لحظه ها دوست نداشت که کسی سر از کارش در بیاورد.   دوستان هم چیزی از او نمی پرسیدند.
یادم می آید که بعد از ظهر یکی از همین روزها، تقریبا همزمان، هر دو نفرمان را برای پاسخ دادن به تلفن  صدا کردند.
آن سوی خط، مادرم از تولد خواهر زاده ام خبر می داد.   آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور خود را به جمع بچه ها رساندم و با شور و شعف این خبر را به آنان دادم.
هر کسی چیزی می گفت. یک نفر برای خرید کادو توصیه ای می کرد. دیگری اسم نوزاد را می پرسید...
به قدری در این هیاهو غرق بودیم که کسی توجهی به بازگشت امیر نکرد.
یک لحظه متوجه شدم که چهره ی امیر به آرامی در پشت پرده ای از اشک پنهان شده است.
از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است.
تنها چند کلمه...پدرم بیمار بود...مرد...
وقتی که همزمان برگه های مرخصی را به دستمان دادند و در آن بعد از ظهر دلگیر ، با هم از در دانشکده خارج شدیم ؛ از شادی کوچکم در برابر غم بزرگ او خجالت کشیدم...
لحظه اى بعد او را نگاه کردم؛ آن سوی خیابان، جوان و متفکر، قد بلند و نجیب، با چشمهايی به افق دوخته شده...
با خود گفتم:  هم دانشکده ای ام... برای همیشه... 

۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

نفرت


دری وجود نداشت برای اینکه از آن بیرون بیایم.

فقط نشانه هائی از در و دیوار ؛ برای اینکه بدانی که روزی در اینجا یک در ، خانه ای را از کوچه جدا میکرده است.

از خانه خارج میشوم. خانه ای که فقط خطوطی به عنوان نشانه ، آنرا به صورت نماد خانه ، باقی گذاشته بودند.

و خانه های دیگر نیز ؛ و کوچه و محله و مغازه ها نیز..

آدمها، همسایه ها ، در درون خطوطی مربع یا مستطیل شکل ، ترسیم شده بر روی زمین زندگی میکنند.

منطقا لازم نیست که دری یا پنجره ای را باز کنی تا با همسایه ات صحبت کنی ؛ ولی رسمی قدیمی تو را مجبور به این کار میکند.

بیرون از خانه که می آئی ؛ از دری نمادین میگذری ؛ از پله هائی نمادین پائین می آئی ؛ در کوچه هائی نمادین قدم میزنی ؛ زنگ خیالی یک خانه ی خیالی را به صدا در می آوری تا چهره ای آشنا یک در نمادین را به رویت باز کند و تو در یک مربع یا مستطیل کوچک یا بزرگ ترسیم شده بر زمین وارد شوی. جائی که خودت و همسایه ات از روی عادت خانه نامیده اید.

کسانی میگویند که یک آتش بسیار مهیب ، سالیانی پیش  ، همه ی درها و دیوارها و سقفها را در خود ذوب کرده است. اتفاقی که در ذهن بسیاری فراموش شده است.

حتی اگر هنوز کسانی هستند که این حادثه را به خاطر دارند ؛ هیچکس تمایلی ندارد که از آن صحبت کند.

کسانی هستند که وقوع این حادثه را زائیده ی تخیل یک داستانگوی گمنام میدانند.

چیزی که نمیتوان کتمان کرد ، خلا بزرگ یک شهر سوخته است.

چندی پیش ، از مردی میانسال و گوشه گیر شنیدم که میگفت ، سالیانی پیش ، برای چند ساعت پذیرای پیرمردی مسافر بوده  است که پس از نقل داستانی عجیب ، راه طولانی خود را پیش گرفته است.

پیرمرد نقل کرده است که این آتش ،از قلب زنی مسن نشات گرفته است.

آتشی بزرگ ، سوزان و فراگیر که بدون احتیاج به هیچ هیزمی ، روزی از روزها چنان ناگهانی و خشمگین از سینه ی پیرزن بیرون جهیده که همه ی شهر را با آنچه در آن بوده ، در شعله های خود ذوب کرده است...

اینکه این کینه چه سر منشائی داشته است ؛ میتواند برای همیشه به صورت یک راز باقی بماند .

جائی شنیده ام که عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند.

میتوانم اینطور فرض کنم که این پیرزن روزی دختر جوانی بوده است با قلبی مملو از عشق جوانی رهگذر. عشقی که با رفتن آن جوان به نفرتی عمیق و سوزان تبدیل شده است.

آتش این نفرت ، هر شهر و آبادی را که بر سر راه آن جوان قرار میگیرد ؛ در خود ذوب میکند.

آن جوان که حالا پیرمردی همیشه مسافر است؛ با کوله باری از حسرت ، سالهای سال است که شهرهای سوخته را یکی پس از دیگری در مینوردد ؛ به این امید که شبی را زیر سقفی از سنگ و چوب و آهن در آرامش به صبح برساند...


۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

مو فرفری




تمام حیاط مدرسه را به دنبالش دویدم.

می خندید و فرار می کرد و در همان حال، ساندویچ کالباس من را که از دستم قاپیده بود ، گازمیزد.

گرسنه بودم و اشک توی  چشمم حلقه زده بود. دوست داشتم فحش بدهم ولی از او میترسیدم. نمیخواستم به خاطر یک ساندویچ تحقیرم کند، با آنکه تنها غذایم تا غروب بود. میدانستم که گرسنه نیست وتنها هدفش آزار دادنم است. با تفریح و در حالی که من را به دنبال خودش میکشاند ، غذای من را تا لقمه ی آخر خورد و در انتها گفت  دست مادرت درد نکند ، خیلی خوشمزه بود.

هر دو محصل اول دبیرستان بودیم. اسم فامیلش شایسته جاه بود. اسمی که تناسبی با شخصیتش نداشت .همکلاسی ها، مو فرفری صدایش میکردند.  از شنیدن این اسم ناراحت نمیشد.  در واقع برایش  فرقی نمیکرد .

اگر ملاک قدو هیکل بود ، شاید لقب غول بیشتر برایش مناسب بود. یا شاید آن زمان من رشد زیادی نکرده بودم. در هر حال ، مو فرفری رعب و هراسی همیشگی در دل من ایجاد میکرد. شاید بیشتر غیر قابل پیشبینی بودن کارهایش دیگران را تحت تاثیر قرار میداد.

روزی که قبل از زنگ ادبیات و در مقابل همه ،دماغش را تمیز کرد و با نگاهی بی حیا ، گوشه ی تخته سیاه را با لکه ای تهوع آور تزیین کرد، به همه ثابت شد که مو فرفری حد و مرزی نمیشناسد.

شایع بود که پدر و مادرش مرده اند و با خانواده ی برادر بزرگش زندگی میکند.  همکلاسی ها در خفا او را عقده ای و بی اصل و نسب میدانستند ولی این موضوع مانع حساب بردنشان از او نمیشد.

عجیب این بود که مو فرفری شاگرد تنبلی نبود. درخشان نبود ولی تنبل هم نبود. هیچ وقت نفهمیدم که چه چیزی او را راضی میکرد.

روزی که آقای عباسی ، مدیر دبیرستان ، که بچه ها به خاطر پشت موهای سیخ شده اش به او عباس خروس میگفتند ، مو فرفری را به خاطر گچ پرت کردن به معلم جغرافی زیر مشت و لگد گرفت و دماغ او را با مشت شکست،نگاه خندان و موفق مو فرفری از پشت صورت خون آلودش ، بدن من را از وحشت لرزاند.

آنجا بود که فهمیدم او جور دیگری فکر میکند.

با این وجود، دوست دارم فکر کنم که مو فرفری هرگز هیولا نبود. نمیتوانست باشد.

روزی که در صف اتوبوس با بچه ها او را غافلگیر کردیم، او را که دزدکی و با شرم چهره ی دختری دبیرستانی با چشمهایی آبی را زیر نظر داشت، چیزی را درنگاهش دیدیم که آنزمان برایمان کمتر معنا داشت. فقط یادم می آید که آنروز چهره ای دیگر از مو فرفری را دیدیم...

نمیدانم کجاست و چه کاره است؟
دوست داشتم روزی اورا دوباره میدیدم، مینشستیم،ساندویچ کالباسم را با او نصف میکردم و چند لحظه بی واهمه ، از آن روزها با هم میگفتیم....

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

پنجاه پوند


    امشب را نیز با عادت قدیمی ام به سر بردم: برش بزرگی از پنیر کمامبر ویک گیلاس شراب قرمز؛ سپس پهن کردن تخت کوچک تاشو در یک گوشه ی لابی هتل؛ پهن کردن ملحفه بر روی آن و دراز کشیدن با کت و کراوات و کفش ؛ با چشمانی نیمه باز و مغزی نیمه هشیار..         زندگی شبانه ی یک رسپسیونیست هتل ، حتی در شب سال نو، فراز و فرودهای زیادی ندارد.     روزی پر کار و شبی در انتظار بازگشت مسافران هتل، باز کردن در و خوش آمد گوئی، لبخندی از ناچاری و سپردن کلید اتاق به دست مشتریان ؛ تا مسافر و مشتریی دیگر....     نیمه دراز کشیده، به خیابان نگاه میکنم:  محله ی شلوغ عرب نشین  ماربل آرش در لندن.   ازدحام مردم و توریستها در این رورهای پایانی سال و دود و بوق ماشینها؛ فضای محله را بیش از پیش غیر قابل تحمل میکند...  با شنیدن صدای زنگ روی پیشخوان رسپسیون از خواب بیدار میشوم.  دختر جوان و زیبائی با چشمان مشکی و موهائی بلند و مواج ، با نگاهی غم آلود از غربت، با لهجه ی هندی درخواست چک اوت میکند.  شماره ی اتاقش را میپرسم؛ پاسپورتش را که به امانت سپرده است ، به دستش میدهم و صورت حساب یک هفته اقامتش در هتل را روبرویش میگذارم: دویست و پنجاه پاوند.    دختر ، دست در کیفش میکند و با تردید چند اسکناس بیرون می آورد.   با لهجه ای هندی میگوید که فقط دویست پاوند دارد...  اخمها را در هم میکشم و صدایم را بلند میکنم.. به او میگویم که چاره ای جز پرداخت پول ندارد...دختر ، اشک در چشمانش جمع میشود و میگوید که اشتباه محاسبه کرده است. میگوید که برای کار واجبی در لندن است. درخواست ترحم میکند...از من خواهش میکند که به رئیس هتل زنگ بزنم و برایش تقاضای تخفیف کنم.  به او میگویم که اگر پول را پرداخت نکند، پلیس را خبر میکنم..   اشک میریزد و از من یک لیوان آب میخواهد.  به سمت بار در انتهای لابی میروم.در یخچال بار را باز میکنم..  صدای باز و بسته شدن در هتل را میشنوم؛ بر میگردم؛  دختر آنجا نیست...   خشمگینم . میخواهم از هتل بیرون بروم و تعقیبش کنم  ولی نمیتوانم هتل را تنها بگذارم..  چقدر ساده ام که پاسپورت دختر را قبل از تسویه حساب به او پس داده ام.    پنجاه پاوند.    دستمزد دو روز کار شبانه روزی: شب بیداری، چشم بر هم نگذاشتن،  ساعتها سر پا ایستادن، لبخندهای زورکی زدن، به تلفن جواب دادن، حرفهای مفت این مسافر و آن مشتری را شنیدن، میز صبحانه چیدن، شیشه های رسپسیون را برق انداختن، مجیز صاحب پست فطرت هتل را گفتن...       رئیس هتل  حتما این پول را به عنوان جریمه از حقوقم کم خواهد کرد.   لعنت بر این شانس. لعنت به این مسافرهای خارجی و لعنت به این سادگی و حماقت من... چاره ای ندارم.  غمگینم و خشمگین. به رختخواب بر میگردم و خواب و بیداری آشفته ام را در هم می آمیزم....زنگ هتل به صدا در میآید.  در را باز میکنم.  توریستی فرانسوی وارد میشود. بوی تند الکل آمیخته به عطر و بوی عرق فضا را پر میکند. یک مشت اسکناس مچاله شده را روی پیشخوان می اندازد و به بیرون هتل اشاره میکند.  کمی دورتر ، دختر هندی در سرما قوز کرده و به این سمت نگاه میکند.  مرد فرانسوی با زبان دست و پا شکسته و خنده ای چندش آور میگوید که آن دختر خواسته است که دستمزد تن فروشی چند ساعته اش را به شما بدهم  و با کلماتی کثیف شروع به تعریف از دختر میکند...  پول مچاله شده ی روی پیشخوان را با نگاهی غایب در صندوق میگذارم... خسته ام...طبق عادت،  تکه ای پنیر کمامبر را با جرعه ای شراب تلخ فرو میدهم.   با لباس و کراوات و کفش ، در خواب و بیداری دراز میکشم ....    در چند صد متری ماربل آرش ، در شهر مه گرفته ی لندن ، در روز پایانی سال، در لابی هتلی ارزان قیمت ،در  خواب ، یک شاهزاده خانم شرقی  با چشمانی به رنگ عسل و دستانی به سفیدی پرهای کبوتر میبینم که به من مشتی سکه ی طلا انعام میدهد...

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

او


صبح با آرامش از خواب برخواست.
در خواب با زنی حرف زده بود.
چهره اش را و صدایش را از یاد برده بود.
 با هم درد دل کرده بودند.
 از کار و مشغله های روزمره گفته بودند و از خستگی ها.
 زن، میانسال به نظر می آمد.
 حرفهائی عادی به هم گفته بودند.
    یادش آمد که درباره ی داستانهای مورد علاقه شان با هم حرف زده بودند.
حتی آن زن، خواندن کتابی را به او سفارش کرده بود.  کتابی از یک نویسنده ی نه چندان شناخته شده.
   داستان کتاب در مورد یک زن بود  که همیشه در بین خواب و بیداری می آمد...  

   چهره ی هم صحبتش را درست به یاد نمی آورد.
می توانست هر کسی باشد. ولی چیزی آشنا در نگاهش بود.
به هر حال چه اهمیتی داشت.  یک ناشناس مثل آدمهای دیگر.  
    به خاطر آورد که در خواب به دنبال آدرسی گشته بودند.
 بی هدف به دنبال زن روان شده بود.
  آدرس یک دستفروش که تنها فروشنده ی این کتاب از یاد رفته بود.  
    ساختمانی بسیار بلند  ، با پلکانهائی در هم پیچیده را طبقه به طبقه پیموده بودند.    
 در طبقات مختلف این ساختمان ، مغازه های فراوانی بودند که اجناسی معمولی میفروختند.
  بین طبقات مختلف سرگردان بودند.
کسی در این میان به او گفت که در زیر پله ی یکی از راهروها ، پیرمردی را خواهند یافت که شیرینی های محلی را در ورقهای کتابهائی مندرس میپیچد و به قیمتی ارزان میفروشد.
شاید کتاب مورد نظرش را در میان اشیا بی ارزش آن پیرمرد بیابد....

پله ها بلند  و پلکان فلزی در هنگام پائین آمدن ، بسیار تهدید کننده بود.
 وقتی که به زیر  پله ی تاریک رسید ؛ خود را تنها یافت.
پیرمردی با چشمانی نیمه بینا ، با لبخند به او شیرینی تعارف کرد..
 سوالش را از پیرمرد پرسید.
  پیرمرد  ، تکه پاره های کتابی را به او نشان داد و به او گفت که مقداری از این کاغذها را سالها پیش به زنی داده است که نشانه های روشنی از صدای شما را در کلامش داشت.
 کاغذها را از پیرمرد گرفت  و به رفتن ادامه داد.....

    صبح ، در بیداری طعم شیرینی زیر زبان حس میکرد.
        ناخواسته به طبقه ی همکف منزلش، جائی که کتابخانه ی کوچکش در زیر پله آرمیده بود ، سر کشید.    
    مثل یک پدر مهربان ، با پشت دست ، مجموعه ای از کتابهایش را با پشت دست نوازش کرد.  
 کتابی را از آن میان بیرون کشید:
 ELLE  EST  LA( او اینجاست) .
   پشت جلد کتاب ، دستنوشته ی خودش را باز یافت:
       آخرین نسخه ی این کتاب نایاب را به خودم هدیه میکنم..

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

دختر کویر







دختر  کویر ، 
سر را بر شیشه ی مومیائی شده ی پنجره تکیه کرد
نگاهش از پرواز به افقهای دور باز ماند؛
نگاهی غرق شده در چشمانی به رنگ آسمان دست نیافتنی
و در پهنای صورتی به سپیدی نامش؛ سپیده
پیچیده در چادری تیره رنگ ، همرنگ انبوه غمهایش
سپیده، نور را باید به تاریکی ها می آورد
دستان لطیف صبحگاهی اش ،
پیشانی رنج را باید نوازش می داد
لبان خندانش ،
غنچه های شقایق صحرائی باید میبودند
انگشتانش ، اما،
بر روی مه یخزده ی شیشه ی مومیائی پنجره،
چون بالهای کبوتری پرواز از یاد برده،
بی حرکت ماندند
دختر کویر ، دلی داشت به گستردگی افقهای دور،
تا دورترهای سراب و واحه
در انتهای این کویر خشک ،
تالاب کوچکی داشت که بی وقفه،
از اشکهای به دقت پنهان شده، سیراب میشد,
در انتهای این دشت خشک فراخ...
کویر!
سرو تنهایت کجاست?
میخواهم به شاخه هایش نگاهی آبی را گره بزنم ،
گم شده در جستجوی مسافر تنهای خاطره ای دور،
خشکیده ،
چون پرنده ای پرواز از یاد برده ،
سرگردان میان رفتن و یا باز ماندن؛
از راه ماندن...
دختر کویر!
به سرو گفته ام که گره ی نگاه آبی ات را
و تالاب اشکهای واحه ی تنهائی ات را ؛
در تن سبز خود ،
جاودانه کند.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

زنگ



گاهی دیدن یک چهره ، استشمام یک بو و یا شنیدن یک صدا ؛ خاطره ای دور را ،از گوشه های ذهن بیرون میکشد و چنان به آن جان میدهد که گوئی آن واقعه  در همان لحظه و در همان مکان ، در حال وقوع مجدد است.
چنان زنده که میتوان حتی با دقت تمام ، رنگ پرده ی اتاق ، بوی پیاز داغی که در فضا پیچیده است ، پرز قالی که روی جوراب باقی مانده است و صدای هندوانه فروش که در کوچه فریاد میزند را حس کرد و آن لحظه را به تمامی و مجددا زندگی کرد.
 دیروز ، در راه بازگشت به خانه  ، دقایقی پشت چراغ قرمز متوقف بودم. نگاهم لحظاتی ، عبور یک دختربچه  با دوچرخه ی کوچکش از روی خط عابر را در حالی که زنگ دوچرخه اش را مثل یک شیء ارزشمند لمس میکرد   ؛ دنبال کرد.   و در آن حال صداها و تصویرها دور میشدند۰
۰۰۰۰۰۰
با صورت خراشیده روی زمین افتاده ام ۰ خاک و شنهای کوچک آسفالت در پوست صورت و بینی ام فرو میروند.
ضربات مشت بر پشت سرم فرود می آیند و کتفم به شدت درد میکند۰ روی زمین مچاله شده ام.
من یک پسر بچه ی نه ساله هستم و کسی که من را بر زمین زده و کتک میزند ، مریم، دختری قلدر  و همکلاسی خواهربزرگترم است که مدتی است آبشان در یک جو  نمیرود.
چرا به زمین افتاده ام؟ چرا مریم با این خشم مرا میزند؟ نمیدانم، چون تمام مغزم را بوی آسفالت و درد کتفم و ضربات مشت روی سرم پر کرده است.
صدای زنگ دوچرخه ای به گوشم میخورد.
فریاد خواهرم را میشنوم.
 کتفم ناگهان از زیر بار زانوی مهاجمم رها میشود و صدای دویدن پاهائی که دور میشوند.
حضور دست مهربانی را حس میکنم که از روی زمین بلندم میکند ؛ سر و بدن خاکی ام را میتکاند و اشکهایم را پاک میکند.
۰۰۰۰
صدای بوق ماشین پشت سری به حرکتم در می آورد.
یک دختر بچه در حالی که بر زین دوچرخه اش به آرامی رکاب میزند؛ از افق نگاهم دور میشود.

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

من و دیگری




وقتی چشم باز کرد، همه چیز فراموش شده بود
: 
هر آنچه مربوط به آن دیگری بود، تمام و کمال از ذهنش پاک شده بود۰
همسر زیبای سیاهپوستش و سه دختر ۸ ٬ ۵ و یک ساله اش۰
موهای فرخورده ی جوگندمی اش۰ 
ماشین پژوی دست دومش که به تازگی از یک فرانسوی مهاجر خریده بود۰
خانه ی نقلی حومه داکار شغل دفتری کم در آمد در شرکت هواپیمائی ایر سنگال ۰۰
حتی حساب بانکی زیر صفرش که آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود و به خاطر آن یکبار تا مرز آنژیوگرافی رفته بود۰

۰۰۰
وقتی چشمهایش گشوده شد ؛ او رفته بود و دیگری بیدار شده بود۰
خسته از رؤیاهای پوچ شب ، که همگی از ذهنش گریخته بودند؛ با سردرد ، در استودیوی کوچکش در مرکز خلوت شهر اسلو ، چشمهایش را به آرامی گشود۰
به دستشویی رفت و آب به صورت رنگپریده اش زد۰
چشمهایی آبی رنگ ، نیمه گشوده ، از میان آینه او را مینگریستند۰
دور و برش همه چیز آشنا بود:
اتاقی کوچک و در هم ریخته که لازمه ی هر زندگی مجردی است۰
میزی در کنار پنجره ای که آسمانی به رنگ آبی، با آفتابی
کم رمق آنرا روشن کرده بود۰۰
روزی طولانی و کسل کننده در تابستان اسلو آغاز شده بود۰
۰۰۰۰
او هرگز دیگری را نشناخت و از وجودش آگاه نشد۰
کدامیک در خواب و کدامیک در بیداری اند؟
چه چیزی او و یا دیگری را از وجود سایه اش آگاه خواهد کرد؟
یک اتفاق غیر عادی که با فیزیک این یا آن رؤیا یا بیداری در هماهنگی نیست؟
آیا یک زلزله در یکی از این دو دنیا خواهد توانست لرزشی کوچک در دیگری بر انگیزد و خواب یا بیداری این یا آن را برآشوبد ؟
۰۰۰۰
این سؤالاتی است که دیگرتری در ماورا من و دیگری از خود پرسید۰
بیرون از خواب و بیداری ۰۰
سوالی که بی پاسخ ماند و یا هرگز پرسیده نشد....۰

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

قاب


صبحها ، وقتی که مادرم به کارهای خانه میپردازد؛ من را روی طاقچه ی پنجره ی اتاق خواب ،که مشرف به کوچه است میگذارد۰
من هم در حالی که میله های  نرده ی آهنی پنجره را در دست میگیرم و پاهای کوچک ۳ ساله ام را از بین میله های آهنی  و از ارتفاع کوتاه پنجره ی  آپارتمان طبقه ی اول ،به داخل کوچه آویزان می کنم ؛ رهگذران را تماشا میکنم۰
از پشت سربه   نسیم تمیز  حضور مادر ، صدای اطمینان بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده تکیه میدهم۰
تصویر روبرویم، برشی از یک باغچه ی بزرگ مجموعه ی مسکونی است که با نرده های سبز احاطه شده، و نیز اتومبیل تنبل پدر که کمی دورتر ،در زیر سایه ی تابستانی یک چنار به خواب رفته است۰
بهترین  لحظه های روز من ؛ تماشای رهگذرانی است که از  راست و یا چپ ،به این قاب وارد و یا از آن خارج میشوند۰
یک پسر بچه ی هفت ، هشت ساله که با اسکیت بوردش با سر و صدا  میگذرد۰
یک خانم جوان ، در حالی که نوزادی در کالسکه دارد ، به من لبخند میزند۰
سپور محله ، با لباس خاکستری ، در حالی که به صدای بلند فحش میدهد ; پلاستیک  پفک را از زمین برمیدارد۰
پیرمردی با عصا  که یک تکه نان خشک را از سر راه  برمیدارد و میبوسد و در کنار باغچه میگذارد۰
یک جوان ۲۰ ساله ، به من زبان در می آورد و در زیر پنجره ، به بالا میپرد و سعی میکند که کف پای من را لمس کند و یا قلقلک بدهد۰
گاهی اوقات دقایق زیادی میگذرد و چشمهایم به دو طرف قاب ، به انتظار میماند و کسی نمیگذرد۰
زمانهایی هست که  کسانی با عجله و یا به آهستگی؛ با عصبانیت و یا با مهربانی ؛ با تعمق و یا سرسری به من نگاه میکنند...

سالها و سالها میگذرد ، قاب و تصویر همان است و عابران همچنان میگذرند۰
چقدر در پشت میله های آهنی که پدرم برای محافظت از افتادنم در پشت پنجره ساخته است ؛ احساس امنیت میکنم۰
هنوز به نسیم تمیز حضور مادر و صدای اطمینان بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده که از پشت سر  نوازشم میدهد  ، تکیه میکنم۰۰۰



۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

کلمه




مغزش روزها و شبهايی طولانی ، درگیر و بیمار یک جمله بود:

"فرم یک شیء ، آن شیء را ملزم به یک کارآئی مخصوص می کند."

جمله ی ساده ای که یک فیزیوتراپیست در هنگام نهار، برای توصیف « کارآیی یک عصا ، متناسب با فرم آن » ، بر زبان آورده بود ؛ برای او به شکل معادله ای چند مجهولی و غیر قابل حل در آمد و زمانی طولانی زندگی او را در انبوه بیمفهومی خود غرق کرد:

آیا یک شمشیر و لبه ی برنده ی آن است که دستی بیگناه را ملزم به تبدیل شدن به یک دست قاتل میکند؟

آیا جام پرزهر شوکران و تلالو نقره ای آن ، دهان افلاطون را به آشامیدنش مجبور کرد؟

آیا سطح و فرم مدور ذرات و کرات و تمامی هستی ، بر انگیزاننده ی اصلی حرکت دورانی آنهاست؟

آیا ماریا کالاس را سن اپرا و  قرارگیری صندلیها و لژها و تماشاچیان ، به بزرگترین سولیست جهان تبدیل کرد !؟...

یک فکر، ولو سطحی و بی اهمیت،  میتواند به قدری سمی و خطرناک باشد که عمق روح و جسم انسان را از درون ،مثل موریانه بجود و به نابودی بکشاند۰

قرنهاست که معماهائی حل نشده ، همچون تله های کشتار انسان، در عمق کتابهای دستنویس و خاکخورده ، در کتابخانه هائي متروک ، در انتظار به تله انداختن ذهنهای کنجکاو به کمین نشسته اند ، تا آنها را در زیر دندانهای بیرحم خود به نابودی بکشانند۰

معادلات دو و یا چند مجهولی و مرموز و بدون پاسخ که  از زبان ابوریحان و خیام و اسپینوزا و نیوتون بیان شده اند؛ همچون موجوداتی ناقص الخلقه که پس از مرگ اربابانشان ، به زندگی قارچگونه ی خود ادامه داده اند ، همچون  سم افعیان بیرحم ، باعث مسمومیت و نابودی صدها فکر خلاق و جستجوگر شده اند ۰

موتزارت در زمانی که در اوج شهرتش مشغول نوشتن اپرای فلوت سحرآمیز بود؛ ازسوی فردی ناشناس پیشنهاد نوشتن یک سمفونی مرموز  به نام    requiem یا نوحه بر مرگ مردگانرا دریافت کرد۰
این معادله ی پیچیده ، همچون حلقه ی دار ،  روز به روز روح شاد آهنگساز را تنگتر در خود فشرد۰
سمفونيی که هرگز خاتمه نیافت و گره اش حتی با مرگ آهنگساز  باز نشد...

بعضی  کلمات ، بار  دردی  در خود به همراه دارند که شکنجه های قرون وسطی در مقابل آن چون نوازش پر است:

رنجی که دکارت ، با «بودن در اندیشیدن» از آن یاد کرده بود۰

یا رنجی که ابراهیم با طعم تلخ کلمه ی "ایثار" ، در لحظه ای که کارد بر گلوی اسحاق می مالید ، در عمق روحش حس کرده بود۰

و یا رنجی که شاید تنها راسکولنیکوف ( قهرمان جنایت و مکافات ) ،در روزهای زرد پاییزی روسیه ، با آن دست و پنجه نرم کرده بود : در اندیشیدن و در حلقه ی بینهایت و بیمفهوم کلمه ی "عدالت" غوطه خوردن....

زمان میگذرد۰
به ورق کاغذ و کلمات سیاه نوشته شده بر روی آنها خیره می شود و قلمی که در هوشیاری و ناهشیاری بر روی ورق کاغذ میغلطد۰

به  این می اندیشد که هزاران سال است که قلم ،  مستقل و بی هیچ وابستگی به دستی که به دنبال او میدود؛ بر روی آن سطح سفید، به دنبال کلماتی گشته است ، تا رویاهائی هولناک  و یا شیرین  بیافریند و آنانرا در کتابهائی سالمند و خاکخورده ،در  کمین ذهنهايی کنجکاو و ساده اندیش بگذارد۰۰

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

قرمز



همه چیز آماده بود تا  آن کلام نهائی گفته شود۰
و او در آن لحظه ، بار تمامی این مسئولیت را برای ادای آن کلام بر عهده داشت۰
 تمامی اقوام  و نژادها ، از هزاران سال پیش منتظر رسیدن چنین لحظه ی باشکوهی بوده اند ،
تا یک کلمه ی رمز آلود ،در یک مکان ناشناخته و مرموز، از دهان یک وجود و یا   یک فرد معمولی بیرون آید ; تا تمامی کهکشانها و دنیاهای دور افتاده ، و  میلیاردها جهان گوناگون و آفریده های  هستی ، با آهنگ آن کلام ، به تلاطم و رقص درآیند و از درون این تیرگی بی پایان و سنگین، روزنه ای عمیق و بی انتها از نور به فوران آید۰

دیروز ، یازهمین روز از ماه دوازدهم سال در سال سیزدهم از این قرن بود۰
 این توالی اعداد هر هزار سال یکبار تکرار میشوند۰
کتابهای کیمیاگری قرن شانزهم، از یکی از لحظه های این روز ، بعنوان مرکز ثقل هستی نام برده اند۰
او نمیدانست که چرا و چگونه برگزیده ی این دور زمان و مکان شده است؟
سنگینی بار هستی و بود و نبودبر این شانه ها...
یکبار و برای همیشه...
تا جائی که به یاد داشت ، لحظه ی غروب و تحول روز به شب ، برایش اضطراب آفرین بوده است۰

لائوتسه میگوید : کسانی که شفق ونور قرمز رنگ آن را نمیتوانند تحمل کنند، با مرکزیت وجود خود در تضاد هستند و چاکرای ریشه, در آنها مسدود شده است۰
سهروردی در کتاب عقل سرخ ، از پیرمردی هزاران ساله حرف می زند ،که سرخی صورت جوان خود را از تحول بین رنگهای سیاه به سفید جستجو کرده ست۰

 فردی دیگر  می توانست در روزی دیگر و در جهانی دیگر  ، کمر را زیر این بار گران راست کند۰
...
او ، بر روی آن بلندی، با نگاه به شیروانی های دود گرفته ی  Créteil ، به غروب   خیره شد۰
اضطرابی نداشت ۰ 
آرامش همه ی ستاره هائی که در پشت این قرمزی  پنهان بودند، در قلبش لبریز شدند۰

دنیا در مقابلش بود و  گوش تمامی اتمها و ذراتی که شادان به دور مرکزی روشن ، میرقصیدند و میچرخیدند؛ به شنیدن این کلام  مشتاق بود۰

دهانش به یک کلمه باز شد:
آشتی

و جهان در انبوه نوری قرمز رنگ ،غوطه ورشد۰۰۰

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

مثلث




بورخس درکتاب کتابخانه ی بابل ، جهانی را تصورمیکند، که کاملا  ساخته ی ذهن انسانهاست و در آن قوانینی فیزیکی حاکم هستند که بر پایه ی توهم و جادو بنا شده اند۰
مثلا در این جهان ، می توان دنیایی کاملا مادی تصور کرد  و بعد به آن شکلی واقعی داد، با آدمها و کشورها و  دریاها و حکومتهایی عجیب... سپس آنرا مانند یک مه رقیق به نسیم فراموشی سپرد۰
و آنگاه ، آن جهان که از ذهن سازنده اش کاملا پاک شده است، در فضای بی نهایت غوطه خواهد خورد، رشد خواهد کرد و با منطق توهمی اش ، روابط وآدمهایی دیگر را خواهد ساخت ...
و چه بسا انسانی در این جهان ، باخردی که چون خود او ، ریشه در تخیل دارد، دنیایی دیگر را در فضایی مه آلود بیاندیشد و  سپس همچون خالق دنیای توهمی خود ، دنیای جدید را ، به دست باد  و فراموشی بسپارد.
این روابط گاهی بسیار بی منطق ، ولی در نوع خود ، به مانند قوانین فیزیکی غیر قابل اجتنابند۰
در زبان فرانسوی ، مثلی هست که میگوید: هیچ دویی بدون سه نخواهد بود.
شاید از من سوال کنید که این مثل ، چه جایی در این نقل قول دارد۰  برای شما مثالی واقعی از یک حادثه می زنم۰
هفته ی پیش ، سر میز نهارخوری در بیمارستان ،دستیار من، جمله ای که در رابطه با یک بیمار بیان کرده بودم، به شکلی کاملا دگرگون شده شنیده بود۰ 
 پس از نهار به من گفت که جمله ی من را چنین شنیده است که گویی ، فردی در فکر خرید یک تابوت برای من است۰۰۰

بورخس  در دنباله داستانش می افزاید که گاهی این جهانهای توهمی ، به اصل خود بازگشت می میکنند و واقعیت توهمی خود را به اجبار،به فیزیک دنیای قبل از خود تحمیل می کنند۰۰۰
 پس از این مکالمه با دستیارم، این فکر در من ایجاد شد که آیا یک برنامه ریزی حسابشده ، با یک منطق جادویی ، من را از جایی دیگر به سمت خط پایان هدایت نمی کند؟
پس از این ماجرا، دو اتفاق ناخو شآیند در عرض یک هفته برای من اتفاق افتاد۰ یک هفته پیش در هنگام تدریس به دانشجویانم ، گرفتار یک حمله ی قلبی شدم۰
وچند روز پس از آن، دچار شکستگی پا در هنگام پایین آمدن از پله ها۰
توجیه تمام این موضوعات ، با فیزیک امروز قبل توجیه است۰
کلمات دستیارمن میتواند ، ناشی از یک توهم شنوایی و یا بیان  ناخودآگاه یک خواسته ی درونی باشد۰
حمله ی قلبی ،با فاکتورهایی چون فشار خون و چربی و چاقی قابل توجیه است و شکستگی پا ،  می تواند یک اتفاق بی اهمیت باشد۰
این توجیهات برای من ، به عنوان یک پزشک و یک فرد علمی ، کاملا منطقی به نظر می آیند۰
با این وجود  یک حس درونی، متوجه تغییر اطرافیان و نگاه دیگران در من شده است۰
به یاد صحنه ای از یک فیلم آمریکایی، به نام  " خانه ی شیشه ای" می افتم ، که در آن همه ی زندانیان ، یک زندانی را با فریاد ، تشویق به پریدن از بلندی و خودکشی میکردند۰
گویی یک مثلث منحوس باید اضلاع خود را ببندد...
فکری تحمیلی ، از جایی دیگر؛ بازگشت توهم زده ی یک اجبار فیزیکی در دنیایی دیگر۰
 امروز  راه گریزی اندیشیده ام۰
 به فکر ساختن دنیایی خیالی افتادم ، تا سرنوشت محتوم ان سقوط سوم  در آن به وقوع بپیوندد۰۰۰
دنیایی که در آن ، پزشکی میان سن ، از بلندی بی وزنی خود سقوط می کند، ولی فیزیک جادویی آن جهان، او را همچون دانه ی برفی سبک، در فضایی  سرد و اسرار آمیز،به سمت یک قله بلند و پر رمز و راز ، بالا میبرد۰
در بالای این قله، دری چوبی همچون یک تابوت باز میشد ؛ ولی او با کمال تعجب ،در یک موزه  قدیمی و دلنشین، با تاقیها و اشیاء خاک گرفته ولی جالب توجه و آشنا پا می گذارد۰
دری در آنسوی موزه به روی او گشوده می شود که او را به خروج و ادامه و شادی نوید می دهد۰۰
امشب در رویاهایم باید به دقت روی زوایای موزه،روی سبکی پرواز ، روی جاده ی پربرف کوهستانی و روی چند و چون سقوط و عروج آن پزشک میانسال بیاندیشم۰
سقوط سوم در  اندیشه ی من ساخته می شود۰
جهتش در دستان من است۰
این دنیا باید به قدری کامل  وامیدآفرین باشد؛ که سازنده ی دنیایی که من در آن زندگی میکنم؛ به  بی نقصی آن دنیا غبطه بخورد.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

رنج



 خبر : در بامداد جمعه م ـ ر ۵۳ ساله و ح ـ ر ۲۹ ساله به جرم قاچاق مواد مخدر در حیاط زندان به دار مجازات آویخته شدند۰۰

 این چند جمله ، آخرین کلماتی بود که هرگز از گلوی م ـ ر خارج نشدند و پس از سالها هنوز در هوای آن حوالی معلق مانده اند۰۰۰
بگذارید پسرم نفس بکشد۰
اگر میتوانستم دو بار یا صد یا هزار بار بمیرم ، تا اویک دقیقه بیشتر نفس بکشد۰
 میخواهم تک تک سولهایم را شکنجه کنید و بسوزانید۰
میخ روی اعصابم بکوبید۰
با شلاق بدنم را تکه تکه کنید ... ولی این طناب را از گردن این بچه باز کنید۰
چقدر گردنش لطیف بود ، وقتی که بچه بود۰
 صبحها کنار گردنش را می بوسیدم تا با یک لبخند زیبا از خواب بیدار شود۰
 دستهایش را از پشت بسته اند و آنها را نمیبینم۰
 یاد آن روز می افتم که مادرش روی ناخنهایش لاک مالیده بود۰ وقتی به او گفتم که مرد لاک نمیزند؛ دستش را در جیب پنهان کرد و حتی برای از خیابان ردشدن دستش را به من نمیداد۰
 ما که پیراهن دوز بودیم۰ چه شد که سر از این میدان و روی این چهارپایه در آوردیم۰
 باید مکافات شویم؛ برای این وسوسه ی زود رسیدن و زیاده بردن..
 ولی بگذارید حد اقل این چهارپایه را زودتر از زیر پای من بکشند۰
 نمیتوانم افتادنش را ببینم۰
نمیتوانم صدای خردشدن گردنش را بشنوم۰
 من یکبار به اعدام محکوم شده ام؛ کشتن او درمقابل چشمانم, میلیاردها بار از مرگ برایم دردآورتر ست۰
مرگ! زودتر از این جلاد به سراغم بیا ! تا چشم ببندم و افتادن دلبندم را نبینم۰۰۰
.... و او پیش از افتادن مرده بود۰۰
 و در اعماق مرگش این جرقه ی امید باقی بود که طنابی که به دور گردن فرزندش بسته بودند؛ آنچنان سخت و شکننده نباشد۰۰۰
و یا فرمان عفوی, قبل از کشیده شدن چهارپایه ، از زمین و یا آسمان برسد
و گلوی فرزندش دوباره راه به هوای تازه باز کند و نیز راه به راهی تازه , که به این میدان و این چهارپایه و طناب ختم نشود...

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

بازگشت

بابا جان یک چند لحظه به آدم فرصت بدهید که یک نفس بکشم۰۰۰ ازاین حرفهای کلیشه ای: بابای خونه، خسته از کار؛ از شر و شور بچه؛ از قرقر زدن فک و فامیل؛ از کار زیاد و بی خوابی ؛ از کشیک شب؛ از درد دندون که فرصت نمی کنی بری پرش کنی؛ از پیرزنها و پیرمردهای بیمار؛ از خون و درد و عفونت و اوژانس؛از آمد و رفت بی وقفه ی همکاران مزاحم بی کاربه دفترکارت؛ از کار و کار و کار ؛ از صبح زود بیدار شدن ٬ریش زدن و دوش گرفتن و بدو بدو به مریضخونه رفتن؛از هر روز و روزمرگی۰۰۰ باز هم شروع کردم به حرف مفت زدن۰۰۰ چند روز پیش خواب می دیدم که در یک آمفی تاتر بزرگ ، مشغول تدریس پزشکی به دانشجویان پزشکی هستم۰ در بین تدریس ، حس کردم که حرفهایم برایم بی مفهوم می شود؛ چند دانشجو چند سوال کردند که به خاطر نمی آورم۰ فکر می کنم که حوصله ی جواب دادن را هم نداشتم۰ از در پشت آمفی تاتر صدای یک موزیک توجهم را جلب کرد۰۰۰ سمفونی شماره دو ماهلر ۰ "بازگشت به زندگی۰۰۰" مدتی طولانی است که با نوشتن و خواندن قهر کرده ام۰۰ زمانهائی می رسد که حرف به حلقومت می رسد۰ باید بیرونش بریزی وگرنه خفه می شوی۰ شاید این نوع بازگشت ، بازگشت قشنگی نباشد۰ فکر می کنم که کلمه ی "احیاء" برای وضع و حالم بی مناسبت نباشد۰ تعبیر خوابم : سمفونی ۲ ماهلر ( بازگشت از مرگ). مدتی طولانی بود که فراموش کرده بودم: بدون نوشتن ،یک چیزی کم است۰ تولد دوباه ی وبلاگم " دور از خانه".

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

تب


صدای انفجار بمبها نزدیک و نزدیکتر می شد .
دیگر نه توان و نه میل بلند شدن و پناه گرفتن در زیر راه پله از ترس بمباران را در خود نمی دید.
ابله مرغان صورتش را و بدنش را فرا گرفته بود. درد و التهاب و تب و هذیان همرا با دانه های درشت و انباشته از چرک که تمام صورت و بدنش را از چند روز قبل از خود انباشته کرده بود به او احساس تبدیل شدن به یک جانور زشت و غیر قابل تحمل را داده بود.
جنگ به اخر خود نزدیک می شد و مثل شروع هر پایانی هیجان و انارشی و تخریب به اوج خود می رسید.
مرگ در گوشه های تاریک اتاق سرک می کشید.
از خودش از چهره اش از صورت متورم نفرت اورش و از خارش و درد هر فرو دادن بزاق در گلویش خسته و بیزار شده بود .
بمبها گویی ردش را پی می گرفتند .
شبها که بمباران شروع می شد با مادر و پدر و خواهرش راه بیابان را در پیش می گرفتند.
هرگز نمی دانست که خطر مار و عقرب هنگام خواب در دشت و بیابان بیشتر است یا سقوط یک بمب بر سرش در یک شهر چند میلیونی؟
تا چند روز پیش شانس یافتن یک گوشه ی اتاق در خانه ی یک دوست یا اشنا در حاشیه ی شهر یا روستا هنوز برایشان وجود داشت .
ولی این روزها با ان چهره ی متورم و عفونت گرفته و کریه کمتر در خانه ای به رویشان باز می شد...
درد استخوان و خارش و تب بدنش را فرا می گرفت.
صدای تبلها نزدیک و نزدیکتر می شد.
همه ی افراد خانواده به زیر پله ها پناه برده اند.
به سقف نگاه می کند .
یک عنکبوت ریز در یک گوشه ی سقف به ارامی تاب می خورد.
زندگی نشناخته ای که می توانست روبرویش باشد و یا پایان بی مفهومی که در این تب و درد به سراغش می امد دیگر برایش یکسان بودند.
بلند شدن و پناه بردن و یا ماندن و در انتظار به سقف چشم دوختن نیز...
دستش را روی صورتش که از انبوه دانه های متعفن و به هم پیوسته متورم شده بود کشید.
یک چکه اب گوشه ی پلکش جمع شده بود .
شاید یکی از دانه های چرکی ترکیده بود .
صدای تبلها نزدیکتر می شد.
زیر پله ها مادر و خواهرش همدیگر را تنگ در بغل گرفته بودند و در شب بی نور بمباران نومیدانه در میان سایه ها به دنبال یک شبح ملتهب و بیمار میگشتند.

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

آسانسور




من آسانسور هستم۰
توی این دنیا همه جور آسانسور پیدا میشود۰
آسانسورهای شیک و نورانی محله ی پاریس پانزدهم که وقتی داخلش می شوی موزیک آلن سوشون و عطر شانل پنج روح و جسمت را با خودش به اوج می برد۰
آسانسورهای کثیف و مستهلک شهرکهای فقیر نشین بورژه و سنت دنی که روی دیوارش از عکسهای پورنو و هوایش از بوی ادرار سگ انباشته است ۰

یا آسانسورهای برجهای بلند پورت دو شوازی ،با آن سایه های نا امن که مردان کوتاه قد ویتنامی در هنگام داخل یا خارج شدن از آن بسته های کوچک مرموزی را رد و بدل می کنند۰

من ولی از آن دسته آسانسورها نیستم۰

یک آسانسور کوچک سه نفره؛ توی محله ی نه چندان فقیر و نه چندان ثروتمند کرتی ، در یک برج متوسط سیزده طبقه، با یک همکار و همسایه ی بدخلق کم حرف که در طبقات فرد توقف می کند۰

راستش این همسایه ی من یک لندهور بی خاصیت است که با آنکه هیکل بزرگی دارد، می تواند ده دوازده نفر را به راحتی جابجا کند ولی همیشه وقتی که صحبت از مهمانی های بزرگ و یا اسباب کشی است ، خراب می شود و بار سنگین حمل و نقل و رفت و آمد به گردن من می افتد۰

من یک حمال هستم۰

طبقه ی ده یک پیرزن فزرتی، بعد طبقه ی همکف ، بعد دوباره بالا میروم، پایین می آیم ، یک مادر با یک کالسکه و یک نوزاد در حال جیغ زدن ۰۰۰

گاهی دلم می خواهد که به هر کجا می خواهم بروم ۰ بالا ، پایین، حتی طبقه های فرد۰

گاهی دلم می خواهد از جایم تکان نخورم ، در طبقه ی زیر زمین بمانم ، مثل سطلهای آشغال خوشبخت که بدون اینکه از جایشان تکان بخورند ، پر و خالی می شوند۰

گاهی دلم می خواهد بدانم بالای سقف این سیزده طبقه چه خبر است و این آدمهایی که هی با عجله می آیند و می روند ، از کجا می آیند و به کجا می روند۰

گاهی دلم می خواهد بدانم۰۰۰

باید بروم؛ زنگ آسانسور را زده اند؛ طبقه ی دهم ، یک پیرمرد نحیف، طبقه ی همکف ، یک کودک خندان که همه ی دکمه ها را با هم فشار می دهد؛ راه طولانیی در پیش دارم۰۰۰

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

کابوس


در کنار تخته سیاه ، مردی مست و زخمی را روی یک تختخواب اورژانس خوابانده اند۰
دکترپیر با مشت توی صورت او می زند و مرد با دهانی متعفن از بوی الکل به پزشک ناسزا می گوید۰
دو استاجر پزشکی پای او را محکم گرفته اند و سومی سعی می کند که سر شکسته ی ران را که شلوار روغنی مرد را سوراخ کرده و از لای خون ،سفیدی خود را نشان می دهد، به زور و با فشار به جای خود برگرداند۰
در باز می شود و یک آبدارچی وارد می شود و یک چای قندپهلو کنار دست استاد پیر می گذارد و زیر لب ترانه ای بد تنبانی را زمزمه میکند که در آن به زحمت کلمات عرق و کالباس را می توان تشخیص داد۰
یک دانشجو از انتهای کلاس بلند می شود ; تکه گچی بر میدارد و روی تخته سیاه مینویسد: آه ای گربه چرا جوجه ام را بردی؟۰۰۰رفتی و روی درخت جوجه ام را خوردی؟
...
پیرمرد شروع به صحبت می کند و می گوید واحد ارتوپدی شوخی ندارد۰
هر کس دلش را ندارد ، برود ور دست عمه اش بافتنی ببافد۰

دوباره سر و کله ی آبدارچی پیدا می شود ، اینبار با یک ظرف لعابی سفید پر از آب جوش که در آن یک سرنگ فلزی زنگزده غوطه ور است.
بازوی مرد را می گیرد ، رگش را پیدا می کند یک والیوم ده را در رگش خالی می کند و همزمان یک تیغ بیستوری کند را از ته ظرف بیرون می کشد۰
دانشجو روی تخته سیاه به نوشتن مشغول است: جوجه ی کوچک من چه بدی کرد به تو؟ با تو دیگر قهرم، برو از خانه برو...
قهوه چی عملش را تمام کرده و با دست چرکش در حال دوختن پوست و پارچه ی خون آلود به یکدیگر است۰
تیغش را با روپوش سفید یکی از استاجرها پاک می کند؛ لپ پیرمرد بد اخلاق را قلقلک می دهد و در حال مزه کردن چای سرد شده ,ترانه ای کوچه بازاری را زمزمه می کند و با پشت خمیده از در خارج می شود۰
پسر به نوشتن ادامه می دهد: جوجه ی کوچک من ، جوجه ی نازی بود - همدم کوچک من با تو همبازی بود۰۰۰
مرد زخمی از روی تخت افتان و خیزان بلند می شود۰ اینبار پیرمرد با احترام جلوی او خم می شود۰استاجرها سر جای خود می نشینند۰
مرد زخمی شروع به صحبت می کند و پیرمرد که حالا در کناری نشسته است ، دفترچه ی یادداشتی در می آورد و با دقت و تواضع شروع به یادداشت برداشتن می کند۰
مرد ،کم کم کلامش مفهوم پیدا می کند و در حالی که هنوز از اثر والیوم و الکل, کمی تلو تلو می خورد ، به صحبتش درباره شکستگی در هنگام تصادفات ادامه می دهد و در پایان ، به دانشجویان کتابی را معرفی می کند۰
پسر در پائین تخته می نویسد: زود بردی از یاد دوستی را تو چرا؟ هم شدم من بی دوست ، هم تو ماندی تنها۰۰۰

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

امید


این شعر را سالها پیش برای معلم دینی اول راهنمائی ام، آقای رمضانزاده ، آن انسان مهربان که در پی سراب روشنائی ، جانش را فدای بومان شبزده کرد، سرودم۰

درون تیره را بر شب کشیده
دهانها طعم تلخ تب چشیده
شبی غمزا، نشانی نیست از نور
طنینی نه، جز از پرواز شبکور
جهان ،افسون شده بر خویش لرزید
فریبی بود گوی سرد خورشید
دل پروانه چون آلاله گلگون
به دشت سینه هر اندیشه مدفون
چکاوکهای دل در خون تپیده
قناری گنگ، در کنجی خزیده
کبوترهای کاغذ بال بسته
ز دشت خشک دفتر خار رسته
دل از چشم قلم اشکی فرو ریخت
به پلکش ژاله ای خشکیده آویخت
طلوعی نه، سیاهی حکمفرماست
وجودی نه، تباهی پای برجاست
۰۰۰
امید از غیب نوری وام بگرفت
مجسم شد معلم نام بگرفت
کلامش چون سواری تیزتک تاخت
به گردانهای خاموشی ظفر یافت
نسیمی کز دهانش پرگشوده
مهی بی رنگ از چشمان زدوده
نگاهش اخگری سوزان برافروخت
به آتش جامه ی شب را به تن سوخت
نه از سوسوی شبتابان خبر ماند
که از مهتاب رویش نور افشاند
شما ای شبپرستان در چه کارید؟
کجا سر در پی بتها سپارید؟
خدا اینجاست سر بر خاک سائید
به روشنبینی از نو پاک زائید۰۰۰

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

طوفان


تقدیم به دوست عزیزم کیارش آرامش که با گذر کوتاهش به منزل ما گرمی و نور بخشید۰

( شعری کوتاه سروده شده در بیست سالگی)


دل را گشوده ام در دفتری سپید
نی، مهر عشق نیست بر صفحه اش پدید

بر خط دفترم ،هرگز رقم نخورد
نامی از آن نهان، یادی از آن امید

با اشک زرد برگ، از شاخه می چکم
پائیز در ازل، در برگها خزید

دیشب خدای شوق ، از کوچه می گذشت
دل کور بود ،اگرچشم آن عیان ندید

با روح گرم باد، در خواب هر سکون
صد شعله بر دمید، صد موج برکشید

اما دریغ کز طوفان، بجز غبار
بر شیشه ها نماند، بر خانه ار وزید

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

همسر


با آن سبیلهای آویخته و بازوهای کلفت و گردن کوتاه و بدن ورزیده ، مشکل میشد باور کرد که خوزه شست و پنج سال داشته باشد۰
هر چند موی کوتاه سفید و پشت اندکی خمیده اش گذر عمر را هر روز صبح در آینه و در هنگام ریش زدن به یادش می آورد۰
سالها پیش وقتی در یکی از محله های متوسط لیسبون و در یک کافه ی ارزان قیمت برای اولین بار با ماریا ملاقات کرد ، جزو خوش بر و روترین جوانهای عصر خودش محسوب می شد۰
برای ازدواج با ماریا ، آن دختر زیبا رو و ظریف با آن چشمهای محجوب و آن لبخند زیبا لحظه ای تردید نکرده بود؛ با اینکه ماریا چند سال از او بزرگتر بود۰
وقتی به آن روزهای دور نگاه می کرد ، بیش از پیش این تکه گوشت زخمی و نیمه فلج و بیمار و قرقرو که در گوشه ی بیمارستان افتاده بود و هر روز از سر اجبار و تنهائی بعد از ظهرها را در کنارش در بیمارستان می گذراند؛ به نظرش فردی غیر از ماریای عزیزش می آمد۰
هر چه زمان گذشته بود از هم دورتر شده بودند۰
راستش را بخواهید از ابتدا هم حرف چندانی نداشتند که به هم بزنند۰
یک کارگر روزمزد ساختمان و یک دختر کافه چی چه نقطه ی مشترکی در زندگی می توانند داشته باشند؟
در سالهای اول زندگی رختخواب و در سالهای بعد ،دغدغه ی مشترک بزرگ کردن بچه های متعددشان که یکی بعد از دیگری مثل علف هرز می آمدند و هر یک لاتتر و بی آینده تر از دیگری بزرگ می شدند؛ آن دو را تا حدی به هم نزدیک نگه می داشت ۰
در این سالهای آخر اما، تنها علاقه مشترکشان خوردن پنیر و ژامبون چرب و خالی کردن شیشه های شراب شیرین پورتو بود که تحمل چند ساعت با هم بودن پشت میز غذا را برایشان ممکن می ساخت۰
سکته ی مغزی ماریا, شروع از هم پاشیدن این تعادل نسبی روابطش با خانواده بود۰
هزینه ی بیمارستان کمرش را خم کرده بود۰
بچه ها از کمک کردن به او شانه خالی می کردند۰
کارلوس پسر بزرگترش حتی در خانه اش را به روی او باز نمی کرد و حتی یکبار کتکهائی که از دست او برای تنبیه و اصلاح شدن خورده بود را به رویش آورده بود۰
اگر دستش به بچه ها می رسید ، گردن تک تکشان را می شکست۰
هر طور بود ، ماریا باید خوب می شد و به خانه بر می گشت۰
خانه کثیف و شبیه خوکدانی شده بود۰
تغذیه اش نامناسب بود و روز به روز بیشتر شراب می خورد۰
وضع نباید به این شکل می ماند۰
این دکترها و پرستارهای نفهم هر روز حرفهای پیچیده ای از مرض قند و دیالیز و زخمهای عفونی پا می زدند۰
این زن با اینکه قرقرو و زشت شده بود ولی باید هر طور بود زودتر خوب می شد۰
این غذای لعنتی بیمارستان هم که یک آب زیپوی بی خاصیت بیشتر نبود۰
بعد از ظهرها سعی می کرد که چند تکه سالامی خوک و یا پنیر چرب و کیک شکلاتی را به خورد ماریا بدهد۰
یک بار که یک پرستار مرد می خواست مانعش شود ، چنان با مشت توی شکمش زد که تا عمر دارد فراموش نکند۰
از آن پس برای مدتی از دیدن ماریا محرومش کردند۰

آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ، می دانست که باید همه چیز تمام شود.
یک لیوان پورتو را یک نفس سر کشید۰
احساس بدی داشت۰
مثل روزی که مادرش را در قبرستان عمومی خاک کرده بودند۰
توان کشتن ماریا را نداشت۰
به بیمارستان می رفت ، پیشانی ماریا را می بوسید، کمی غذا به او می داد، پنجره ی اتاقش را باز می کرد، نگاهی به آسمان آبی لیسبون می انداخت ، با بازوان قوی خود را از پنجره بالا می کشید و خود را در خلاء رها می کرد۰۰۰
از در بیمارستان که وارد شد ، یک دکتر جوان با لهجه ی خارجی بدون مقدمه به او گفت که ماریا مرده و برای دیدنش باید به سردخانه برود۰۰۰

بعد از مراسم خاکسپاری به خانه برگشت۰
دوست داشت که بچه ها آنجا بودند تا گردن تک تکشان را خرد می کرد۰
باید ژامبون و پنیر و پورتوی بیشتری می خرید۰
باید بدنش را تقویت می کرد۰
کسی گفته بود که موها و سبیلها را می شود رنگ سیاه زد۰
باید خانه را که مثل خوکدانی شده بود تمیز می کرد۰۰۰

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

جستجو


در طول این سالها و به تدریج همه چیز را از دست داده بود۰
تنها چیزی که باقیمانده بود ،یک تاریخچه بود۰
خانه ی بزرگ ویلائی اش؛همسر ش که سالها پیش ترکش گفته بود؛ شهرت و اعتبار یک جراح زبردست؛ سلامتی و توانائی جسمی اش؛ فرزندانش که هر یک در نقطه ای از این دنیا بودند؛ حتی با ورود به این بیمارستان لباسهایش را از او گرفته بودند۰
در ابتدای ورودش گاهی می توانست جسم خسته اش را روی پاهای نحیفش تا توالت و حمام بکشاند ولی از مدتی پیش خود را رها کرده بود وحالا وابسته به پوشک بزرگی بود که یک پرستار مهربان هر چند ساعت یکبار عوض می کرد۰
در تمام زندگی اش به توان روحی و قدرت تحلیل و حافظه ی بی نظیرش مغرور بود و هوش سرشار و تحصیلات عالی اش برای همسر و فرزندانش مایه ی فخر و غرور بود۰
روزی که یک پزشک جوان از او آزمون حافظه گرفت ،نتایج آزمون برایش غیرقابل انتظاربود وحتی منجر به افزوده شدن داروهای روانگردانش شد۰
در ابتدا ،ندیدن اطرافیان موجب بروز اندوه ژرفی در قلبش می شد۰
برای بروز این اندوه ،مرتب شکایت از سرویس بیمارستان می کرد؛ این شکایتها منتهی به ناله های بی پایان و در نهایت به یک فریاد دائم و بی معنا و بی انتها شد۰
در طول این فریادهای بی انتها فقط یک کلمه تکرار می شد: نام خودش۰
گوئی در این هزارتوی بی معنا ،به دنبال آن جوان باهوش وجراح زبردست خوشرو و خوش پوش می گشت۰
مدتها گذشت و این فریادها آرام و آرامتر شدند و به نجوائی آرام و سپس به یک سکوت و بی تفاوتی عاطفی ختم شدند۰
کلمه ها از ذهنش دور شدند۰
تصاویر و مفاهیم و ارتباط بین کلمات و اشیاء از بین رفتند۰
در میان این سکوت بی انتها ، گاه گاه، از اعماق نگاه گمشده اش برق یک لحظه هوشیاری نمایان می شد و دهان خشکیده اش به نجوائی آرام باز می شد و اگر سرتان را به دهانش نزدیک می کردید می توانستید صدای گنگی را بشنوید که نامش را تکرار می کرد...

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

نگین





فکر می کرد که شاید فرصت زیادی برایش نمانده باشد۰
وارد هتلش در نزدیکی پانتئون شد و در اطاق را پشت سرش قفل کرد و چراغ کوچک مطالعه را روشن کرد و با هیجان ولی با احتیاط پارچه ی مخملی مشکی رنگ کوچکی را از جیبش خارج کرد و از میان آن یک نگین کوچک زرد رنگ را با دست لرزان بیرون کشید و در همانحال با اضطراب به گوشه های تاریک اطاقش نگاه کرد ؛ گوئی از نگاههائی پنهان و نامحرم در هراس بود۰
سالهای طولانی را به کند و کاو در کتابها و موزه ها و گوشه های نادیده و مرموز این کره ی خاکی گذرانده بود و امروز پس از سالها پی گیری نشانه ها در محله ی قدیمی سان پائولو در حومه رم و در زیر نگاه کنجکاو اهالی که عادت به دیدن غریبه ندارند ؛ این نگین را به همراه دهها شیئ کاملا بی ارزش از یک پیرمرد دست دوم فروش پرچانه به قیمتی قابل توجه خریده بود و البته بقیه ی اشیاء را در اولین سطل زباله ی کنار مترو انداخته بود.
به نگین با دقت بیشتری نگاه کرد۰
پشت نگین خطوط و اشکالی نقش شده بود که مفهوم خاصی نداشتند۰
به خاطر آورد که استادی قدیمی زمانی گفته بود که تاریخ و سرگذشت غم و شادی مردمان یک دوره در کتابهای تاریخ، گاه در چند سطر بیان می شود۰
هر چه این تاریخ دورتر باشد ، این کلمات محدودتر و اندکتر و به نوعی مرموزتر می شوند.
شاید راز زندگی و مرگ انسانها از زبان اولین نیاکان ما به زبانی ناشناخته و به شکل اشکالی درهم و نامفهوم بر روی یک سنگ قدیمی حک شده باشد ۰
خوانده بود که خزر در تاریکی هااین مفهوم را به شکل جویباری دیده بود۰
جمشید آنرا در جامی با خود داشت و از نیروی آن بر پشت باد سوار می شد۰
سلیمان آن مفهوم را حک شده در انگشتری با خود داشت و همصحبت پرندگان و فرمانروای جهان شده بود۰ این مفهوم را گروهی کیماگر قدیمی اسم اعظم نامیده بودند۰
ابوریحان بیرونی ، لحظه ای خاص از سال را که طبیعت و سیارات به تعادلی ناپایدار می رسند و در آن انرژی حیاتی اشیاء به حد مطلوب خود می رسد ، محاسبه کرده بود۰
در جائی خوانده بود که اعراب به لحظه ی خاصی اعتقاد دارند که آنرا شرف شمس می نامند و معتقدند که گفتن کلماتی خاص در آن لحظه نیروئی جاودانی در فرد ایجاد می کند.
بورخس در کتاب ویرانه های مدور از یک زندانی ابد حرف زده بود که آن کلمه را در نقوش در هم پیچیده ی روی پوست یک ببر دریافته بود.
فهم این اندیشه که کسب ریشه های این قدرت تا زمانی که بیش از یک زندگی گذرا به انسان داده نشده است ،بیشتر از آنکه امید بخش باشد ،افسردگی آور است۰
در این خط ممتد و بی انتهای زمان ، چه بزرگ و چه کوچک و ضعیف ، انسان عددی به حساب نمی آید۰
نیچه زندگی خود را به صورت ورقهای یکسان و بی شمار یک کتاب قطور دیده بود که به طور یکسان و مداوم ورق می خورد و در طول زمانی بی نهایت خود را تکرار می کند تا خلا مداوم و بی پایان ابدیت را پر کند.
او این لحظه ی روشن بینی خود را بازگشت جاودانی نامیده بود.
کامو در کتاب عیش نوشته است ، بیگانگی انسان و طبیعت از آنجا ناشی می شود که انسان میرا در دل طبیعت جاودانه ،جایگاه خود را نمی تواند درک کند و بپذیرد...

وقتی که به درون خود نگاه می کرد ، خود را بین دو کشش قوی بین عطش قدرت بی مرز و میل به جاودانگی مردد می دید۰
نگین را دوباره برانداز کرد۰ مطمئن بود که کلید رمز در دستانش است۰
از خودش سوال کرد که پادشاهی ، قدرت ، دانستن زبان پرندگان ،پرواز بر دوش باد ، در هنگامی که در این خط ممتد بی نهایت نقطه ای بیش نیست ، چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
نگین زرد را در جیب گذاشت و بی توجه به گوشه های تاریک اطاق و راهروهای هتل ، بیرون آمد و در کوچه های قدیمی رم, سرگردان شروع به قدم زدن کرد۰
دقایق و یا ساعاتی بعد ، خود را در مقابل چشمه ی فونتانا دی تروا و مجسمه های زیبای به سبک باروک آن و نورپردازی باشکوه آن یافت۰
داستانی قدیمی می گوید که کسانی که در این چشمه سکه ای می اندازند ، حتما یک روز به رم باز می گردند۰

زمانی که مهره ی زرد را در درون چشمه می انداخت ، هیچ احساس حسرت نداشت۰
حتی به این فکر نمی کرد که حاصل سالها تحقیق و مطالعه و جستجویش را به آب می سپارد۰

تنها لحظه ای که پشتش را به چشمه می کرد تا به اطاق تاریک هتلش برگردد، حس کرد که این لحظه را بارها و بارها تجربه کرده است۰
مثل ورقهای یک کتاب قطور با نوشته های مشابه روی تمام صفحه ها که بی وقفه و پشت سر هم تکرار می شود و یک داستان مشابه را مکررا بازگو می کند...

اگر گذارتان به رم افتاد، سری به فونتانا دی تروا بزنید ۰ شاید در اعماق آبهای چشمه مهره ی کوچک زردرنگی با نقشهای حکاکی شده بر پشت آن پیدا کنید۰
در آنصورت بازگشت دوباره تان را به این شهر زیبا تضمین می کنید۰۰

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

تیر و کمان


قلبش به شدت می تپید ، بچه های کوچه ی حمام حمله کرده بودند۰
با تیر و کمانش چند سنگ به طرف آنها پرتاب کرد۰
می دید که کامبیز و محسن فرار می کنند و او تنها مانده است با هفت هشت نفر از بچه های کوچه ی حمام که با چشمهای خون گرفته و فریاد به سمتش هجوم می آورند۰
تیر و کمانش را به زمین انداخت و با دلهره فرار کرد۰
حس می کرد که هر لحظه امکان دارند که به او برسند۰
مغزش کار نمی کرد۰
سعی کرد که با یک جهش از روی میله های باغچه ی مقابلش بپرد و خود را به کوچه ی شهرزاد و محله ی خودشان برساند۰
در یک لحظه ی غیر قابل شمارش همه ی تصاویر روبرو و کوچه و باغچه و کامبیز و محسن که دور می شدند مثل یک رویای کوتاه در هم چرخیدند و وارونه شدند و یک تصویر بزرگ آبی و سپس یک نور بزرگ جایگزین همه ی تصاویر شد و بعد بوی خاک و علف تازه در تاریکی، تمام مغزش را پر کرد۰
از انتهای تاریکی ، تصاویری گنگ به چرخش در آمدند و در میان آنها چشمهای نگران محسن و صورتهای رنگ پریده ی چند بچه ی کوچه ی حمام کم کم پدیدار شدند۰

دستهای کامبیز که با یک دستمال به صورتش نزدیک می شد ، قرمز رنگ بود۰
بوی تند آشنائی بینی اش را پر می کرد ؛ بوئی شبیه زمانهائی که موقع مسواک زدن از لثه اش خون می آمد۰

از ترس سعی کرد نیم خیز شود ولی درد صورتش او را روی زمین میخکوب کرد۰

صدای مادرش را شنید۰
محسن با صدای لرزان به او می گفت که بند کفشش هنگام پریدن از روی نرده ها گیر کرده و با صورت به زمین افتاده است۰
به لبش و در محلی که درد داشت دست کشید۰
زخمی و متورم بود۰
کامبیز به مادرش می گفت که با بچه ها بازی می کردند و دعاوئی در کار نبوده ست۰
دوست داشت که به او بگوید که کامبیز دروغ می گوید و او از بچه های کوچه ی حمام متنفر است۰
دوست داشت که آن کوچه را با ساکنین فقیرش و با جوب کثیفش و با بچه های بی تربیتش نابود کند۰
دوست داشت که با تیرکمان سنگی وسط چشم بچه های این کوچه ی لعنتی بزند۰
باید به همه ثابت می کرد که بچه های کوچه ی حمام چه مو جودات خبیثی هستند۰
...

چندین سال بعد در کلاس درس دانشگاه نشسته بود و بی دقت به حرفهای یک استاد گوش می داد۰
استاد می گفت ، بعدا خواهید فهمید که بسیاری از فریادهائی که در جوانی زده اید بی جهت و بی خود بوده است۰
همکلاسی ها با دقت گوش می دادند و یادداشت بر می داشتند ۰
او اما در حالی که با یک جای کوچک زخم قدیمی در گوشه ی لبش ور می رفت ؛به این فکر می کرد که چقدر خوب بود که یکی از بچه های کوچه ی حمام را در کلاس پیدا می کرد و با مشت یک بادمجان زیر چشمش می کاشت۰۰۰

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

ملیلا


از میدان کاتالونیا رد بوی دریا راگرفت.
از بلوار رامبلا گذشت و به سمت اسکله حرکت کرد۰
روزهای دیگر بارسلون برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
کلیسای ساگرادا، بناهای مدرن گودی، کافه های پر هیاهو ، رنگ و سر و صدا و توریستهائی با زبانهای مختلف که در شلوغی شهر در هم می لو لیدند و شاد و سرمست در بلوار پاسگ دو گراسیا پرسه می زدند، و در تراس کافه ها شراب سانگریا می نو شیدند، همه و همه در روزهای اول ورودش به بارسلون, برایش جذابیت یک مکان رویائی را داشت۰
بیست سال بیشتر نداشت۰
تازه وارد مدرسه ی هنر شده بود و برای اولین بار بود که از خانواده اش دور می شد۰
اهل ملیلا بود۰
شهری در آنسوی آب۰
پدر و مادرش خود را مراکشی می دانستند ، با آنکه کلمه ای عربی حرف نمی زدند۰
ملیلا شهری است ساحلی در دل مراکش اما جزو خاک اسپانیا۰
به خاطر می آورد که وقتی بعد از ظهرهای تابستان با رفقای دبیرستان ، خسته از درس ، تن به آغوش گرم مدیترانه می دادند و طعم شور آب را در تک تک سلولهاشان حس می کردند ، حس غریبی در بدنش می دوید۰
گوئی بدنش میان یک میدان مغناطیسی قوی بین دو قاره و دو خاک قرار می گرفت و این نیروی جاذبه می خواست پیکرش را دو تکه کند.
روزی که تصمیم گرفت که برای ادامه ی تحصیل ملیلا را ترک کند، پدرش در لحظه ی خداحافظی به او گفت که فراموش نکند که خون عربی در رگهایش جریان دارد۰
به چشمهای روشن و پوست سفید پدرش خیره شده بود و با شک و تردید این جمله ی او را به خاطر سپرده بود
از فراز دریا که می گذشت ، انعکاس تند نور خورشید در رنگ آبی دریا ، برق شمشیر اولین اعراب را که از تنگه ی طارق گذشتد و خاک شبه جزیره را به خون مردان و اشک زنان آغشته کردند در ذهنش مجسم می کرد۰
چه بسازنان زیبائی که فرزندان نامشروع حاصل از تجاوز اشغالگران را در خفا و با شرم بزرگ کردند...
در مدرسه بیش از همکلاسیان مادریدی اش احساس غربت نمی کرد۰
برخورد سرد اهالی بیش از آنکه متوجه خارجی ها و یا دورگه ها باشد ، پایتخت نشینها را هدف می گرفت۰
لیلا را در روز اول ورودش در مدرسه دید ۰
دختری سوری که زبان اسپانیائی را به سختی صحبت می کرد و در مدرسه به علت حجب وحیای شرقی اش کمتر مورد توجه پسرها بود۰
داستان عشق و عاشقی کوتاه مدت آنان کم اهمیتتر از آن بود که باعث افسردگی اش شود۰
حتی خداحافظی سرد و بدون جنجالشان پس از چند ماه کشاکش ، کمترین تاثیر را در روحیه ی او گذاشت...
آنروز بعد از ظهر بی هدف از خانه بیرون زد و بوی دریا را دنبال کرد۰
از یک مغازه ی ارزان قیمت یک ساندویچ پیتا با فلافل گرفت و در حال قدم زدن ،بدون فکر به سمت ساحل به حرکت در آمد۰
یاد جمله ای در یک کتاب از یک نویسنده که نامش را فراموش کرده بود افتاد که می گفت هیچ اسپانیائی مطمئن نیست که قطره ای خون عرب در رگ نداشته باشد۰
باخود اندیشید که آیا فرزند نامشروع حاصل از تجاوز می تواند به مرد متجاوز به مادرش مهر داشته باشد؟
لباسهایش را در ساحل کند و تنش را به بدن شور مدیترانه با چشمهای آبی آسمانی اش سپرد۰ جریان آب به آرامی او را از ساحل دور می کرد۰
احساس میکرد که دستی گرم و آرامش بخش از آن طرف آبها او را به سمت خودش می کشد۰
خود را به بی وزنی بین این دو کشش همگون و مهربان سپرد و مانند کودکی که در رختخواب والدینش ,خود را در بین دو بدن گرم پدر و مادر پنهان می کند ، به خلسه ای دلپذیر فرو رفت و در این گرما و آرامش احساس کرد که جسمی سفید و نورانی مانند سینه ی مهربان مادر، او را در خود جذب می کند ۰
در این لحظه سوزشی لذتبخش بدنش را در بر گرفت و از اعماق رگهایش مثل جریان یک آتش تمام وجودش را گرم کرد و سپس یکپارچه سوزاند۰
انعکاس آفتاب در نگاهش در آخرین لحظه مثل برق یک شمشیر تلالو داشت۰۰۰
در ساحل, یک جوان نجات غریق با لهجه ای دو رگه به پلیس توضیح می داد که یک عروس دریائی بزرگ را در چند صد متری دیده است که یک شناگر را با خود به زیر آب برده است۰

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

و خدائی که در این نزدیکی است...

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

پسره



تقدیم به دفتر شعر صورتی رنگ بیست و دو سالگی که در آتش خشم مادرسوخت۰۰
.
پسره، نصفه شبی ، رو پشت بون فکر و خیالا می کنه

پسره فکر می کنه همین حالا
نه خیلی دور ,نزدیکیا

یه جائی همین جاها

دو تا چشم مهربون

از توی زندونشون

مث دو تا قاصدک پر می زنن،
به پشت بون خونشون سر می زنن..
.
اما اون هر چی تماشا می کنه،زل می زنه
چشماشو هی می مالونه

خیالشو مثل یه باز شکاری ،
از این طرف به اون طرف می پرونه,
هیچی غیر میوه ی تلخ و سیاه تاریکی،از لای شاخه های شب نمی چینه۰۰۰
.
پسره فکر می کنه چشاش دیگه نمی بینن , پیر شده۰
عینهو اون تشک کلفت و خنگ و خپله,
بی عرضه و دگم و زمینگیر شده۰
.
کم کمک یه تیکه بغض دور گلوش بسته می شه،
کاسه ی سرخ چشاش کنار حوض حدقه ,تو پاشوره شسته می شه۰۰۰
.
خیلی وقته شب شده
باد می آد، ابر و ستاره ها می آن
.
پسره چشاش دیگه بسته شده۰۰۰
.
اون دورا
از میون کهکشون
دو تا چشم مهربون
رنگ حریر آسمون
زل زدن به این پائین
به پسره
رو پشت بون

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

آخرین پلنگ



از پیچ و خمهای تنگ فنی که گذشتند ، دشت خشک غبارآلود زیر پایشان حس غربت و تنهائی را در دلش زنده کرد.
وارد دانشکده ی پلیس که شد، می دانست که نوع دیگری از زندگی را انتخاب کرده است ۰
علی همخوابگاهی دانشکده، آن روزها می گفت که ما روی سخت و زمخت زندگی را انتخاب کرده ایم۰
حالا که دور از شهر و دیار و خانواده ، در این کوره راه روستائی و در میان گرما و آفتاب لخت تابستان به سمت این چند بلوک سیمانی آرمیده در میان گرد و خاک زیر پای کبیر کوه حرکت می کرد و همصحبتش سرباز آجودان روستائی کم سوادی بود که دورترین مزر دنیای کوچکش شهرک پل دختر از یک سو و رود دز از طرف دیگر بود; زندگی بیش از اینکه به نظرش خشن و زمخت بیاید ، غمگین و کسالت بار میآمد ۰
گاهی اوقات بعد از ظهرها، تنها و یا همراه با یکی از معلمهای ده تا دامنه ی کبیر کوه ، جائی که یک رودخانه ی کوچک فصلی جاده ی خاکی روستائی را قطع می کرد, بالا می رفت و سیگاری دود می کرد و به ظاهر به داستانهای معلم ده که از آخرین پلنگهای ایلام که در آن اطراف دیده شده اند ، با کم حوصلگی گوش می داد و نگاهش در پیچ کوهستانی جاده ی خاکی گم می شد۰
لباس و موقعیت افسر پلیس و ترس و احترام اهالی و قدرتی که نا خواسته در این گوشه ی دور افتاده ی دنیا به او داده شده بود ، عاملی بود که او را نا خواسته در پیله ی تنهائی اش بیشتر فرو می برد۰
گاهی از میان روستا که می گذشت ، دیدن جوانان بی شمار روستائی که در زیر آفتاب ردیف شده بودند و از صبح تا شب بی صدا و بی هدف در گرما پوست می انداختند ، او را به این فکر می انداخت که در اینجا آفتاب همه چیز را از گیاهان تا آسفالت و بلوکهای سیمانی و حتی روح و جسم آدمها را سوزانده است ۰۰۰
دوباره از تنگ فنی پائین می آمدند ، گشت روزانه تمام شده بود و ولی الله سرباز چاق محلی زیر لب یک آهنگ غمگین لری را زمزمه می کرد۰
خط ممتد چراغ ماشینها, دل کوه را در تاریکی دوپاره می کرد۰

جمعیت جلوی پاسگاه حکایت از یک واقعه ی بد می داد۰
زنهای محلی گریه می کردند و صورت خود را خراش می دادند۰
مردها و جوانها در گروههای کوچک تجمع کرده بودند و آهسته پچ پچ می کردند و سیگار می کشیدند۰
بهیار محلی در رختخواب، زنش را با تفنگ زده است و همراه همکار زنش به کوه گریخته است۰
سربازها آنها را در حوالی رودخانه گرفته اند و هر دو در بازداشتگاه هستند۰

چند جوان به او نزدیک می شوند۰
برادران زن کشته شده هستند۰ بزرگترینشان با صدائی گرفته می گوید که از قاتل شکایتی ندارند۰
ولی الله می گوید که می خواهند که آزاد شود تا خود او را بکشند۰۰

گاهی این احساس به او دست می داد که فرمانده ی بی چون و چرای این منطقه است۰
اسلحه ای که به کمرش می بست و اطاعت بی چون و چرای پرسنل پاسگاه و اهالی ، نیروی یک خدای توانا در یک منطقه ی نفوذ مشخص را در او تداعی می کند ;خدائی که در حد دل آزاری از افراد زیر سلطه اش دور و جدا است
۰
زمان کند ولی روان می گذشت ۰
حوادث مهم در مکانهای مهم و نزد افراد مهم اتفاق می افتند۰
شاید پر اهمیت و پر شهامتترین کاری که در این مدت کرده بود ، پاره کردن برگه ی مرخصی برزو, گروهبان یک دست و معلول محلی بود که می خواست برای برداشت خیار و بادمجان یک ماه مرخصی بگیرد۰۰۰

غروب بود ، در حیاط پاسگاه و از دور ,جاده و کوه و ستاره ها را نگاه می کرد۰
به تنهائی قدم زد و کوچه ی پر گرد و غبار ده را پشت سر گذاشت۰ با پوتینهای زمخت از میان جویبار کوچک پائین کوهستان عبور کرد و تنها و پیاده, کوره راه کوهستانی را در پیش گرفت۰
انعکاس صدای لغزش قلوه سنگها در زیر پایش در سکوت کوهستان ، آرامش توهم زا را بر هم می زد۰
چند صدمتر بالاتر بود که او را دید۰
زبانش بند آمده بود۰

بالای یک صخره، تنها، لاغر ، ورزیده ، با نگاهی غمگین ، زیر نور ماه۰
پوستی مخملین و آفتاب خورده، لکه های زرد و سیاه پوست با ترتیبی جادوئی در هم پیچیده۰
سر افراز ، خسته ,دلزده و گریزان از جمع۰
غریب در زادگاه خود .
آخرین پلنگ کبیر کوه لحظه ای در مقابلش بود و لحظه ای دیگر مثل یک خیال زود گذر در تاریکی ناپدید شد...

از تنگ فنی که پائین می آئید ، دشتی غبار آلود جلوی پایتان است که در دورترها چند بلوک سیمانی با چند مغازه و چند جوان بیکار سرگردان زیر آفتاب و یک پاسگاه کوچک روستائی را در دامنه ی کوهی بلند در خود جا داده است۰
شاید در این اطراف چیز جالبی برای دیدن پیدا نکنید۰۰۰

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اگه باز۰۰۰


اگه باز ابرا بیان,

اشکای گرمشونو تو پلک مرداب بریزن,

اگه باز موجا بیان,

رو تن عریون دریا طاقه ی آب بریزن،

اگه باز رعدا بیان،

فکر بیداری تو شهر خالی خواب بریزن،

اگه باز رنگا بیان,

شبو نقاشی کنن ، دوا تو چشم کور مهتاب بریزن،


من دیگه دنبال خورشید ته دریا نمی گردم۰۰۰

من دیگه تو غار تاریک پی آفتاب نمی گردم۰۰۰