۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

مثلث




بورخس درکتاب کتابخانه ی بابل ، جهانی را تصورمیکند، که کاملا  ساخته ی ذهن انسانهاست و در آن قوانینی فیزیکی حاکم هستند که بر پایه ی توهم و جادو بنا شده اند۰
مثلا در این جهان ، می توان دنیایی کاملا مادی تصور کرد  و بعد به آن شکلی واقعی داد، با آدمها و کشورها و  دریاها و حکومتهایی عجیب... سپس آنرا مانند یک مه رقیق به نسیم فراموشی سپرد۰
و آنگاه ، آن جهان که از ذهن سازنده اش کاملا پاک شده است، در فضای بی نهایت غوطه خواهد خورد، رشد خواهد کرد و با منطق توهمی اش ، روابط وآدمهایی دیگر را خواهد ساخت ...
و چه بسا انسانی در این جهان ، باخردی که چون خود او ، ریشه در تخیل دارد، دنیایی دیگر را در فضایی مه آلود بیاندیشد و  سپس همچون خالق دنیای توهمی خود ، دنیای جدید را ، به دست باد  و فراموشی بسپارد.
این روابط گاهی بسیار بی منطق ، ولی در نوع خود ، به مانند قوانین فیزیکی غیر قابل اجتنابند۰
در زبان فرانسوی ، مثلی هست که میگوید: هیچ دویی بدون سه نخواهد بود.
شاید از من سوال کنید که این مثل ، چه جایی در این نقل قول دارد۰  برای شما مثالی واقعی از یک حادثه می زنم۰
هفته ی پیش ، سر میز نهارخوری در بیمارستان ،دستیار من، جمله ای که در رابطه با یک بیمار بیان کرده بودم، به شکلی کاملا دگرگون شده شنیده بود۰ 
 پس از نهار به من گفت که جمله ی من را چنین شنیده است که گویی ، فردی در فکر خرید یک تابوت برای من است۰۰۰

بورخس  در دنباله داستانش می افزاید که گاهی این جهانهای توهمی ، به اصل خود بازگشت می میکنند و واقعیت توهمی خود را به اجبار،به فیزیک دنیای قبل از خود تحمیل می کنند۰۰۰
 پس از این مکالمه با دستیارم، این فکر در من ایجاد شد که آیا یک برنامه ریزی حسابشده ، با یک منطق جادویی ، من را از جایی دیگر به سمت خط پایان هدایت نمی کند؟
پس از این ماجرا، دو اتفاق ناخو شآیند در عرض یک هفته برای من اتفاق افتاد۰ یک هفته پیش در هنگام تدریس به دانشجویانم ، گرفتار یک حمله ی قلبی شدم۰
وچند روز پس از آن، دچار شکستگی پا در هنگام پایین آمدن از پله ها۰
توجیه تمام این موضوعات ، با فیزیک امروز قبل توجیه است۰
کلمات دستیارمن میتواند ، ناشی از یک توهم شنوایی و یا بیان  ناخودآگاه یک خواسته ی درونی باشد۰
حمله ی قلبی ،با فاکتورهایی چون فشار خون و چربی و چاقی قابل توجیه است و شکستگی پا ،  می تواند یک اتفاق بی اهمیت باشد۰
این توجیهات برای من ، به عنوان یک پزشک و یک فرد علمی ، کاملا منطقی به نظر می آیند۰
با این وجود  یک حس درونی، متوجه تغییر اطرافیان و نگاه دیگران در من شده است۰
به یاد صحنه ای از یک فیلم آمریکایی، به نام  " خانه ی شیشه ای" می افتم ، که در آن همه ی زندانیان ، یک زندانی را با فریاد ، تشویق به پریدن از بلندی و خودکشی میکردند۰
گویی یک مثلث منحوس باید اضلاع خود را ببندد...
فکری تحمیلی ، از جایی دیگر؛ بازگشت توهم زده ی یک اجبار فیزیکی در دنیایی دیگر۰
 امروز  راه گریزی اندیشیده ام۰
 به فکر ساختن دنیایی خیالی افتادم ، تا سرنوشت محتوم ان سقوط سوم  در آن به وقوع بپیوندد۰۰۰
دنیایی که در آن ، پزشکی میان سن ، از بلندی بی وزنی خود سقوط می کند، ولی فیزیک جادویی آن جهان، او را همچون دانه ی برفی سبک، در فضایی  سرد و اسرار آمیز،به سمت یک قله بلند و پر رمز و راز ، بالا میبرد۰
در بالای این قله، دری چوبی همچون یک تابوت باز میشد ؛ ولی او با کمال تعجب ،در یک موزه  قدیمی و دلنشین، با تاقیها و اشیاء خاک گرفته ولی جالب توجه و آشنا پا می گذارد۰
دری در آنسوی موزه به روی او گشوده می شود که او را به خروج و ادامه و شادی نوید می دهد۰۰
امشب در رویاهایم باید به دقت روی زوایای موزه،روی سبکی پرواز ، روی جاده ی پربرف کوهستانی و روی چند و چون سقوط و عروج آن پزشک میانسال بیاندیشم۰
سقوط سوم در  اندیشه ی من ساخته می شود۰
جهتش در دستان من است۰
این دنیا باید به قدری کامل  وامیدآفرین باشد؛ که سازنده ی دنیایی که من در آن زندگی میکنم؛ به  بی نقصی آن دنیا غبطه بخورد.

۳ نظر:

  1. عالی بود.
    درست قبل از خواندن این نوشتار داشتم فکر میکردم نمایشی که سرانجام بر روی پرده خواهد رفت چه خواهد بود و از میان این همه سناریوهای موازی، بالاخره کدام سناریو یا سناریوها به حقیقت خواهند پیوست و نقش من و ما در این رقص در همِ سناریوها چه میتواند باشد؟ و این منشورِ غریب و مسحورکننده همچنان میچرخد و میچرخد.
    نون والقلم و "مایسطرون"...

    پاسخ دادنحذف
  2. سلام رفیق

    عمیق و تاثیرگذار مینویسی.

    به طور کاملا اتفاقی باز به این نوشتار بازگشتم. انگاری چیزی از قلم افتاده بود.

    خواسته یا ناخواسته سناریویی را با لحظه لحظه جانهایمان مینویسیم و به درون هستی پرتاب میکنیم. فرشته ها و شیاطین هر کدام به فراخور، چیزی به آن برگه اضافه یا کم میکنند و باز برگه و برگه هایی به سویمان بازمیگردند؛ تا باز و باز بنویسیم و پرتاب کنیم و دوباره دریافت کنیم؛ خود را و سرنوشت خود را؛ ....

    سناریوها مداوم و پی در پی نوشته و باز نوشته میشوند؛ برخی سرد و تاریک با ترس و اندوه؛ برخی گرم و صمیمی غرق در اشک و لبخند؛ برخی حقیر و نخوتبار و برخی گشاده و فروتنانه؛ برخی لوس و مبتذل و برخی سترگ و ساده؛ برخی خودخواهانه و برخی فرارونده؛ برخی این و برخی آن.

    بعضی اما میگویند اینها همه قصه است و ما همه نه نویسندگان، بلکه تنها بازیگرانیم...؟ که این نیز سخنی است هم راست و هم ناراست.
    به راستی بازیگرانِ کدامین سناریو؟
    بازیگران آن سناریوی بزرگی که در آن، خواه و ناخواه، نقش پر پیچ و تاب سناریونویسیِ مداوم به بازیگرانش محول شده و هر کسی در آن، در جبری مختارانه، سرنوشتش را بازی میکند.

    همه دعواهای تاریخ هم از اول تاآخر سر این بوده که بالاخره سناریوی بزرگ با اشک نوشته شده یا با لبخند؟ با اخم یا با تبسم؟ پاسخ به این پرسش است که خواه و ناخواه، سبک سناریونویسیِ هر بازیگری را در آنچه بازی سرنوشتش مینامند مشخص میکند.
    اما در این رقص در همِ سناریوها، آن رقصنده برنده ای که لبخند بر لب، صحنه آخر را او خواهد رقصید کدام خواهد بود؟

    به راستی که لحظه ها را و آن تبسم را با هیچ چیز در این دنیا نمیتوان عوض کرد؛ که خداوند نیز دنیا را با یک تبسم آفرید....

    و آن منشور، متبسم و مسحورکننده، همچنان و همچنان میچرخد و میچرخد و بالا میرود.

    نون و القلم و "مایسطرون"...

    پاسخ دادنحذف
  3. و باور کنیم که خلقت بر نگاهی خندان استوار است.

    زندگی، تبسم و دیگر هیچ...

    پاسخ دادنحذف