۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

امید


این شعر را سالها پیش برای معلم دینی اول راهنمائی ام، آقای رمضانزاده ، آن انسان مهربان که در پی سراب روشنائی ، جانش را فدای بومان شبزده کرد، سرودم۰

درون تیره را بر شب کشیده
دهانها طعم تلخ تب چشیده
شبی غمزا، نشانی نیست از نور
طنینی نه، جز از پرواز شبکور
جهان ،افسون شده بر خویش لرزید
فریبی بود گوی سرد خورشید
دل پروانه چون آلاله گلگون
به دشت سینه هر اندیشه مدفون
چکاوکهای دل در خون تپیده
قناری گنگ، در کنجی خزیده
کبوترهای کاغذ بال بسته
ز دشت خشک دفتر خار رسته
دل از چشم قلم اشکی فرو ریخت
به پلکش ژاله ای خشکیده آویخت
طلوعی نه، سیاهی حکمفرماست
وجودی نه، تباهی پای برجاست
۰۰۰
امید از غیب نوری وام بگرفت
مجسم شد معلم نام بگرفت
کلامش چون سواری تیزتک تاخت
به گردانهای خاموشی ظفر یافت
نسیمی کز دهانش پرگشوده
مهی بی رنگ از چشمان زدوده
نگاهش اخگری سوزان برافروخت
به آتش جامه ی شب را به تن سوخت
نه از سوسوی شبتابان خبر ماند
که از مهتاب رویش نور افشاند
شما ای شبپرستان در چه کارید؟
کجا سر در پی بتها سپارید؟
خدا اینجاست سر بر خاک سائید
به روشنبینی از نو پاک زائید۰۰۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر