۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

نگین





فکر می کرد که شاید فرصت زیادی برایش نمانده باشد۰
وارد هتلش در نزدیکی پانتئون شد و در اطاق را پشت سرش قفل کرد و چراغ کوچک مطالعه را روشن کرد و با هیجان ولی با احتیاط پارچه ی مخملی مشکی رنگ کوچکی را از جیبش خارج کرد و از میان آن یک نگین کوچک زرد رنگ را با دست لرزان بیرون کشید و در همانحال با اضطراب به گوشه های تاریک اطاقش نگاه کرد ؛ گوئی از نگاههائی پنهان و نامحرم در هراس بود۰
سالهای طولانی را به کند و کاو در کتابها و موزه ها و گوشه های نادیده و مرموز این کره ی خاکی گذرانده بود و امروز پس از سالها پی گیری نشانه ها در محله ی قدیمی سان پائولو در حومه رم و در زیر نگاه کنجکاو اهالی که عادت به دیدن غریبه ندارند ؛ این نگین را به همراه دهها شیئ کاملا بی ارزش از یک پیرمرد دست دوم فروش پرچانه به قیمتی قابل توجه خریده بود و البته بقیه ی اشیاء را در اولین سطل زباله ی کنار مترو انداخته بود.
به نگین با دقت بیشتری نگاه کرد۰
پشت نگین خطوط و اشکالی نقش شده بود که مفهوم خاصی نداشتند۰
به خاطر آورد که استادی قدیمی زمانی گفته بود که تاریخ و سرگذشت غم و شادی مردمان یک دوره در کتابهای تاریخ، گاه در چند سطر بیان می شود۰
هر چه این تاریخ دورتر باشد ، این کلمات محدودتر و اندکتر و به نوعی مرموزتر می شوند.
شاید راز زندگی و مرگ انسانها از زبان اولین نیاکان ما به زبانی ناشناخته و به شکل اشکالی درهم و نامفهوم بر روی یک سنگ قدیمی حک شده باشد ۰
خوانده بود که خزر در تاریکی هااین مفهوم را به شکل جویباری دیده بود۰
جمشید آنرا در جامی با خود داشت و از نیروی آن بر پشت باد سوار می شد۰
سلیمان آن مفهوم را حک شده در انگشتری با خود داشت و همصحبت پرندگان و فرمانروای جهان شده بود۰ این مفهوم را گروهی کیماگر قدیمی اسم اعظم نامیده بودند۰
ابوریحان بیرونی ، لحظه ای خاص از سال را که طبیعت و سیارات به تعادلی ناپایدار می رسند و در آن انرژی حیاتی اشیاء به حد مطلوب خود می رسد ، محاسبه کرده بود۰
در جائی خوانده بود که اعراب به لحظه ی خاصی اعتقاد دارند که آنرا شرف شمس می نامند و معتقدند که گفتن کلماتی خاص در آن لحظه نیروئی جاودانی در فرد ایجاد می کند.
بورخس در کتاب ویرانه های مدور از یک زندانی ابد حرف زده بود که آن کلمه را در نقوش در هم پیچیده ی روی پوست یک ببر دریافته بود.
فهم این اندیشه که کسب ریشه های این قدرت تا زمانی که بیش از یک زندگی گذرا به انسان داده نشده است ،بیشتر از آنکه امید بخش باشد ،افسردگی آور است۰
در این خط ممتد و بی انتهای زمان ، چه بزرگ و چه کوچک و ضعیف ، انسان عددی به حساب نمی آید۰
نیچه زندگی خود را به صورت ورقهای یکسان و بی شمار یک کتاب قطور دیده بود که به طور یکسان و مداوم ورق می خورد و در طول زمانی بی نهایت خود را تکرار می کند تا خلا مداوم و بی پایان ابدیت را پر کند.
او این لحظه ی روشن بینی خود را بازگشت جاودانی نامیده بود.
کامو در کتاب عیش نوشته است ، بیگانگی انسان و طبیعت از آنجا ناشی می شود که انسان میرا در دل طبیعت جاودانه ،جایگاه خود را نمی تواند درک کند و بپذیرد...

وقتی که به درون خود نگاه می کرد ، خود را بین دو کشش قوی بین عطش قدرت بی مرز و میل به جاودانگی مردد می دید۰
نگین را دوباره برانداز کرد۰ مطمئن بود که کلید رمز در دستانش است۰
از خودش سوال کرد که پادشاهی ، قدرت ، دانستن زبان پرندگان ،پرواز بر دوش باد ، در هنگامی که در این خط ممتد بی نهایت نقطه ای بیش نیست ، چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
نگین زرد را در جیب گذاشت و بی توجه به گوشه های تاریک اطاق و راهروهای هتل ، بیرون آمد و در کوچه های قدیمی رم, سرگردان شروع به قدم زدن کرد۰
دقایق و یا ساعاتی بعد ، خود را در مقابل چشمه ی فونتانا دی تروا و مجسمه های زیبای به سبک باروک آن و نورپردازی باشکوه آن یافت۰
داستانی قدیمی می گوید که کسانی که در این چشمه سکه ای می اندازند ، حتما یک روز به رم باز می گردند۰

زمانی که مهره ی زرد را در درون چشمه می انداخت ، هیچ احساس حسرت نداشت۰
حتی به این فکر نمی کرد که حاصل سالها تحقیق و مطالعه و جستجویش را به آب می سپارد۰

تنها لحظه ای که پشتش را به چشمه می کرد تا به اطاق تاریک هتلش برگردد، حس کرد که این لحظه را بارها و بارها تجربه کرده است۰
مثل ورقهای یک کتاب قطور با نوشته های مشابه روی تمام صفحه ها که بی وقفه و پشت سر هم تکرار می شود و یک داستان مشابه را مکررا بازگو می کند...

اگر گذارتان به رم افتاد، سری به فونتانا دی تروا بزنید ۰ شاید در اعماق آبهای چشمه مهره ی کوچک زردرنگی با نقشهای حکاکی شده بر پشت آن پیدا کنید۰
در آنصورت بازگشت دوباره تان را به این شهر زیبا تضمین می کنید۰۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر