۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

قاب


صبحها ، وقتی که مادرم به کارهای خانه میپردازد؛ من را روی طاقچه ی پنجره ی اتاق خواب ،که مشرف به کوچه است میگذارد۰
من هم در حالی که میله های  نرده ی آهنی پنجره را در دست میگیرم و پاهای کوچک ۳ ساله ام را از بین میله های آهنی  و از ارتفاع کوتاه پنجره ی  آپارتمان طبقه ی اول ،به داخل کوچه آویزان می کنم ؛ رهگذران را تماشا میکنم۰
از پشت سربه   نسیم تمیز  حضور مادر ، صدای اطمینان بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده تکیه میدهم۰
تصویر روبرویم، برشی از یک باغچه ی بزرگ مجموعه ی مسکونی است که با نرده های سبز احاطه شده، و نیز اتومبیل تنبل پدر که کمی دورتر ،در زیر سایه ی تابستانی یک چنار به خواب رفته است۰
بهترین  لحظه های روز من ؛ تماشای رهگذرانی است که از  راست و یا چپ ،به این قاب وارد و یا از آن خارج میشوند۰
یک پسر بچه ی هفت ، هشت ساله که با اسکیت بوردش با سر و صدا  میگذرد۰
یک خانم جوان ، در حالی که نوزادی در کالسکه دارد ، به من لبخند میزند۰
سپور محله ، با لباس خاکستری ، در حالی که به صدای بلند فحش میدهد ; پلاستیک  پفک را از زمین برمیدارد۰
پیرمردی با عصا  که یک تکه نان خشک را از سر راه  برمیدارد و میبوسد و در کنار باغچه میگذارد۰
یک جوان ۲۰ ساله ، به من زبان در می آورد و در زیر پنجره ، به بالا میپرد و سعی میکند که کف پای من را لمس کند و یا قلقلک بدهد۰
گاهی اوقات دقایق زیادی میگذرد و چشمهایم به دو طرف قاب ، به انتظار میماند و کسی نمیگذرد۰
زمانهایی هست که  کسانی با عجله و یا به آهستگی؛ با عصبانیت و یا با مهربانی ؛ با تعمق و یا سرسری به من نگاه میکنند...

سالها و سالها میگذرد ، قاب و تصویر همان است و عابران همچنان میگذرند۰
چقدر در پشت میله های آهنی که پدرم برای محافظت از افتادنم در پشت پنجره ساخته است ؛ احساس امنیت میکنم۰
هنوز به نسیم تمیز حضور مادر و صدای اطمینان بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده که از پشت سر  نوازشم میدهد  ، تکیه میکنم۰۰۰



۱ نظر: