۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

دانشکده


در دانشکده ی افسری بود که شناختمش.
انگار یک اجبار، در روز اول دانشکده ما را به سمت هم کشید.
امیر، یک پسر بلند قد تبریزی بود، با موهائی صاف و خرمايی و چشمهايی به رنگ قهوه ای.
برای اولین بار بود که به تهران می آمد.
فارسی را درست و با لهجه حرف می زد.
در ته کلامش، یک نجابت و پختگی وجود داشت که نشان از تربیت خانوادگی درست او داشت.
در دانشکده یک فضای خشک و رسمی حاکم بود.  استادها، مثل ستون هاى سنگی دانشکده ، محکم و غیر قابل انعطاف بودند.   سرهنگ ها و سرتیپ هاي سرد و گرم چشیده و جنگ دیده؛ با چهره هايی آهنی که نشان از نماياندن  روی سخت و خشک زندگی به آنان داشت.
ما دانشجوها ، حداکثر کاری که می توانستیم در سن هجده سالگی انجام بدهیم؛ رفتن در جلد این مردهای آهنین بود.
در تمام روز و در حالی که خشک و خستگی ناپذیر به دروس لژستیک، جغرافی، سیاست و تاریخ گوش می دادیم؛ سعی می کردیم این نقاب آهنی را بر چهره داشته باشیم.
ولی وقتی از کلاس خارج می شدیم ؛ جوان هجده ساله رخ می نمایاند و بازیگوشی و شیطنت ماهها و سال های قبل و دبیرستان ، از سر گرفته می شد.
امیر و چند دانشجوی شهرستانی، گاهی هدف این شیطن تها بودند.
امیر با مهربانی در شوخی ها و جوک ها ما را همراهی می کرد.
به قدری بی عقده بود ؛ مثل آب روانی که از یک جویبار بگذرد ، از پشتش می توانستی احساساتش را مثل سنگریزه های زیر آن برکه ی پاک تماشا و لمس کنی.
کمتر عصبانیتش را دیده بودیم. حتی وقتی یکی از بچه های پایتخت نشین، با زبانی زخم زننده وبه جرم نداشته ی غریبه بودن، خط تیره ای بین این رابطه ی برادرانه کشید؛ خشمش که لحظاتی بیش نپائید، در دریائی از مهر  مثل یک قطره گم شد...
روزها می گذشت و دوست ها بیش از پیش به هم نزدیک می شدند.
کم کم برای هم مثل اعضای خانواده بودیم.
نبودن و ندیدنشان حتی برای زمانی اندک، برایم سخت بود.
روزهای مرخصی، با اینکه در جمع خانواده بودیم؛ ولی گوشه ای از قلبمان را در کنار دوستان هم دانشکده ای به جا می گذاشتیم...

چند روز بود که امیر کم حرفتر از قبل بود و در خودش فرو رفته بود.  در این لحظه ها دوست نداشت که کسی سر از کارش در بیاورد.   دوستان هم چیزی از او نمی پرسیدند.
یادم می آید که بعد از ظهر یکی از همین روزها، تقریبا همزمان، هر دو نفرمان را برای پاسخ دادن به تلفن  صدا کردند.
آن سوی خط، مادرم از تولد خواهر زاده ام خبر می داد.   آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور خود را به جمع بچه ها رساندم و با شور و شعف این خبر را به آنان دادم.
هر کسی چیزی می گفت. یک نفر برای خرید کادو توصیه ای می کرد. دیگری اسم نوزاد را می پرسید...
به قدری در این هیاهو غرق بودیم که کسی توجهی به بازگشت امیر نکرد.
یک لحظه متوجه شدم که چهره ی امیر به آرامی در پشت پرده ای از اشک پنهان شده است.
از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است.
تنها چند کلمه...پدرم بیمار بود...مرد...
وقتی که همزمان برگه های مرخصی را به دستمان دادند و در آن بعد از ظهر دلگیر ، با هم از در دانشکده خارج شدیم ؛ از شادی کوچکم در برابر غم بزرگ او خجالت کشیدم...
لحظه اى بعد او را نگاه کردم؛ آن سوی خیابان، جوان و متفکر، قد بلند و نجیب، با چشمهايی به افق دوخته شده...
با خود گفتم:  هم دانشکده ای ام... برای همیشه... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر