۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

آخرین پلنگ



از پیچ و خمهای تنگ فنی که گذشتند ، دشت خشک غبارآلود زیر پایشان حس غربت و تنهائی را در دلش زنده کرد.
وارد دانشکده ی پلیس که شد، می دانست که نوع دیگری از زندگی را انتخاب کرده است ۰
علی همخوابگاهی دانشکده، آن روزها می گفت که ما روی سخت و زمخت زندگی را انتخاب کرده ایم۰
حالا که دور از شهر و دیار و خانواده ، در این کوره راه روستائی و در میان گرما و آفتاب لخت تابستان به سمت این چند بلوک سیمانی آرمیده در میان گرد و خاک زیر پای کبیر کوه حرکت می کرد و همصحبتش سرباز آجودان روستائی کم سوادی بود که دورترین مزر دنیای کوچکش شهرک پل دختر از یک سو و رود دز از طرف دیگر بود; زندگی بیش از اینکه به نظرش خشن و زمخت بیاید ، غمگین و کسالت بار میآمد ۰
گاهی اوقات بعد از ظهرها، تنها و یا همراه با یکی از معلمهای ده تا دامنه ی کبیر کوه ، جائی که یک رودخانه ی کوچک فصلی جاده ی خاکی روستائی را قطع می کرد, بالا می رفت و سیگاری دود می کرد و به ظاهر به داستانهای معلم ده که از آخرین پلنگهای ایلام که در آن اطراف دیده شده اند ، با کم حوصلگی گوش می داد و نگاهش در پیچ کوهستانی جاده ی خاکی گم می شد۰
لباس و موقعیت افسر پلیس و ترس و احترام اهالی و قدرتی که نا خواسته در این گوشه ی دور افتاده ی دنیا به او داده شده بود ، عاملی بود که او را نا خواسته در پیله ی تنهائی اش بیشتر فرو می برد۰
گاهی از میان روستا که می گذشت ، دیدن جوانان بی شمار روستائی که در زیر آفتاب ردیف شده بودند و از صبح تا شب بی صدا و بی هدف در گرما پوست می انداختند ، او را به این فکر می انداخت که در اینجا آفتاب همه چیز را از گیاهان تا آسفالت و بلوکهای سیمانی و حتی روح و جسم آدمها را سوزانده است ۰۰۰
دوباره از تنگ فنی پائین می آمدند ، گشت روزانه تمام شده بود و ولی الله سرباز چاق محلی زیر لب یک آهنگ غمگین لری را زمزمه می کرد۰
خط ممتد چراغ ماشینها, دل کوه را در تاریکی دوپاره می کرد۰

جمعیت جلوی پاسگاه حکایت از یک واقعه ی بد می داد۰
زنهای محلی گریه می کردند و صورت خود را خراش می دادند۰
مردها و جوانها در گروههای کوچک تجمع کرده بودند و آهسته پچ پچ می کردند و سیگار می کشیدند۰
بهیار محلی در رختخواب، زنش را با تفنگ زده است و همراه همکار زنش به کوه گریخته است۰
سربازها آنها را در حوالی رودخانه گرفته اند و هر دو در بازداشتگاه هستند۰

چند جوان به او نزدیک می شوند۰
برادران زن کشته شده هستند۰ بزرگترینشان با صدائی گرفته می گوید که از قاتل شکایتی ندارند۰
ولی الله می گوید که می خواهند که آزاد شود تا خود او را بکشند۰۰

گاهی این احساس به او دست می داد که فرمانده ی بی چون و چرای این منطقه است۰
اسلحه ای که به کمرش می بست و اطاعت بی چون و چرای پرسنل پاسگاه و اهالی ، نیروی یک خدای توانا در یک منطقه ی نفوذ مشخص را در او تداعی می کند ;خدائی که در حد دل آزاری از افراد زیر سلطه اش دور و جدا است
۰
زمان کند ولی روان می گذشت ۰
حوادث مهم در مکانهای مهم و نزد افراد مهم اتفاق می افتند۰
شاید پر اهمیت و پر شهامتترین کاری که در این مدت کرده بود ، پاره کردن برگه ی مرخصی برزو, گروهبان یک دست و معلول محلی بود که می خواست برای برداشت خیار و بادمجان یک ماه مرخصی بگیرد۰۰۰

غروب بود ، در حیاط پاسگاه و از دور ,جاده و کوه و ستاره ها را نگاه می کرد۰
به تنهائی قدم زد و کوچه ی پر گرد و غبار ده را پشت سر گذاشت۰ با پوتینهای زمخت از میان جویبار کوچک پائین کوهستان عبور کرد و تنها و پیاده, کوره راه کوهستانی را در پیش گرفت۰
انعکاس صدای لغزش قلوه سنگها در زیر پایش در سکوت کوهستان ، آرامش توهم زا را بر هم می زد۰
چند صدمتر بالاتر بود که او را دید۰
زبانش بند آمده بود۰

بالای یک صخره، تنها، لاغر ، ورزیده ، با نگاهی غمگین ، زیر نور ماه۰
پوستی مخملین و آفتاب خورده، لکه های زرد و سیاه پوست با ترتیبی جادوئی در هم پیچیده۰
سر افراز ، خسته ,دلزده و گریزان از جمع۰
غریب در زادگاه خود .
آخرین پلنگ کبیر کوه لحظه ای در مقابلش بود و لحظه ای دیگر مثل یک خیال زود گذر در تاریکی ناپدید شد...

از تنگ فنی که پائین می آئید ، دشتی غبار آلود جلوی پایتان است که در دورترها چند بلوک سیمانی با چند مغازه و چند جوان بیکار سرگردان زیر آفتاب و یک پاسگاه کوچک روستائی را در دامنه ی کوهی بلند در خود جا داده است۰
شاید در این اطراف چیز جالبی برای دیدن پیدا نکنید۰۰۰

۱ نظر:

  1. سلام. زیبا و تاثیر گذار بود.
    راستی تو هم مثل پلنگ کوهستان ناپیدا شده ای رضای عزیز!
    کجایی؟ کی به تهران می آیی؟ من را از خودت بی خبر نگذار
    و لطفا به وبلاگ من سری بزن و رد پایت را به صورت نظر جا بگذار
    وگرنه جز در اعماق دلم در کجا نشان تو را جستجو کنم؟

    پاسخ دادنحذف