۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

پسره



تقدیم به دفتر شعر صورتی رنگ بیست و دو سالگی که در آتش خشم مادرسوخت۰۰
.
پسره، نصفه شبی ، رو پشت بون فکر و خیالا می کنه

پسره فکر می کنه همین حالا
نه خیلی دور ,نزدیکیا

یه جائی همین جاها

دو تا چشم مهربون

از توی زندونشون

مث دو تا قاصدک پر می زنن،
به پشت بون خونشون سر می زنن..
.
اما اون هر چی تماشا می کنه،زل می زنه
چشماشو هی می مالونه

خیالشو مثل یه باز شکاری ،
از این طرف به اون طرف می پرونه,
هیچی غیر میوه ی تلخ و سیاه تاریکی،از لای شاخه های شب نمی چینه۰۰۰
.
پسره فکر می کنه چشاش دیگه نمی بینن , پیر شده۰
عینهو اون تشک کلفت و خنگ و خپله,
بی عرضه و دگم و زمینگیر شده۰
.
کم کمک یه تیکه بغض دور گلوش بسته می شه،
کاسه ی سرخ چشاش کنار حوض حدقه ,تو پاشوره شسته می شه۰۰۰
.
خیلی وقته شب شده
باد می آد، ابر و ستاره ها می آن
.
پسره چشاش دیگه بسته شده۰۰۰
.
اون دورا
از میون کهکشون
دو تا چشم مهربون
رنگ حریر آسمون
زل زدن به این پائین
به پسره
رو پشت بون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر