۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

درد


نگاهی به لابی هتل انداخت و با رضایت خاطرتابلوهای قدیمی کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده و مبلهای مرتب چیده شده و پارکت تمیز را نگاه کرد و خود را در صندلی چرخدار جابجا کرد۰
موسیو روژه ، صندلی چرخدار همسرش را حرکت داد و پشت پیشخوان رسپسیون برد۰
کاغذهای کوچک چهارگوش منظم بریده شده؛ مدادهای تراشیده و نوک تیز ، دستگاه تلفن قدیمی ولی براق، لیست رزرواسیون تمیز و بی خط خوردگی و رسپسیونیست جوان دانشجو که با لبخند به او سلام می کند ؛ لحظه ای گذرا برق زندگی را در چهره ی رنگ پریده و بیمارش منعکس می کند۰۰۰

از کودکی خواسته بود که همه چیز کنترل شده باشد؛ حتی زمانی که در روستائی در نزدیکی شهرکوچک کولمار در نزدیکی مرز آلمان ، در نانوائی کوچک پدرش ، بعد از ظهرها به او کمک می کرد ؛ سعی می کرد که بیشترین سود را با کمترین هزینه نصیب خانواده اش کند۰
چقدر در چیدن کرواسان و نانهای شکلاتی در ویترین نانوائی دقت می کرد و چقدر با تملق در مقابل مشتریان کوچکی می کرد تا چند فرانک سود بیشتر عایدشان شود۰
از زمانی که به یاد می آورد همواره با رغبت ، خودش را از چیزهائی که دخترهای دیگر دوست داشتند، محروم کرده بود: لباسهای زیبا ، جواهرات و زیورآلات و مسافرت به دور و نزدیک ۰
دوران سخت دهه های بعد از جنگ ، خانواده اش را حتی در سالهای رونق فرانسه ، به نوعی زهد و امساک وصرفه جوئی سوق داده بود که برای او به شکلی تبدیل به فلسفه ی زندگی شده بود۰
همیشه این جمله ی پدرش را برای دو پسرش که روز به روز شباهت بیشتری به او پیدا می کردند تکرار می کرد که : یک فرانک ، یک فرانک است۰
ازدواج با روژه، پسر یک کشاورز آشنا با آن چشمهای آبی زیرک و قد کوتاه و سر و وضع متوسط و پس از آن مهاجرت به پاریس به همراه سهم ارثیه ای قبل توجه و سپس خریدن یک هتل قدیمی در نزدیکی گاردونور ، اتفاقات مهمی بود که می توانست برای او که زنی جوان با زیبائی متوسط بود ، خوشبختی بزرگی محسوب شود۰
حتی زمانهائی بود که شبها پس از بازگشت به آپارتمان کوچکشان در چند صد متری هتل ، با حساب کردن پولی که در آن روز عایدشان شده بود ، خوشحالی عمیقی را احساس کرده بود۰
سالها می گذشت و او با آنکه تحصیلات بالائی نداشت ، با کار زیاد می توانست چند جمله ای به زبان انگلیسی و ژاپنی برای خوش آیند مشتری های خارجی ادا کند۰
برای پائین آوردن هزینه ی تمیزکردن هتل ، خودش هم زمان با دو کارگر زن روزمزد سیاهپوست، اتاقها را جارو می کرد و توالتها را می شست۰
روزها تا غروب با روژه در رسپسیون کار می کردند و شبها به حساب پولی که روزانه عایدشان می شد رسیدگی می کردند و ارقامی که روز به روز بزرگتر می شدند را در خرید سهام و زمین و آپارتمان به کار می گرفتند۰
هر روز صبح زود همراه سگ کوچکشان با ترس و لرز از لاتها و الکلی های محله ی نا امنشان ، قبل از رسیدن ماشین نانوا ، خود را به هتل می رسانید تا مگر رسپسیونیست و یا نانوا در شمارش نانهای باگت و کرواسان صبحانه اشتباهی نکنند۰
بهترین روز هفته ، یکشنبه ها بود که بر خلاف هر روز که ظهرها غذای سرد در هتل می خوردند؛ موسیو روژه در آشپزخانه ی هتل ، پیتزا و یا لازانیای یخ زده را در فور گرم می کرد و همگی آنرا با اشتها می خوردند۰
حتی یکبار به توصیه ی یک جوان مشتری ، در یک رستوران یونانی نزدیگ گاردونور ، کباب ترکی خوردند۰
این لحظه ها ی کوچک ، برای او و خانواده، لحظه های شادی آوری بود که به او انرژی بیشتری برای کار کردن می داد۰
سالها بود که به سفر نرفته بودند ۰
آخرین بار که به کولمار رفت ، برای به خاک سپردن پدرش بود و او هنوز پسر دومش را حامله بود؛ در ضمن او احساس نیازی به سفر کردن نمی کرد ؛ چون هر چیز را که درباره ی مکانهای دور می خواست بداند ، مسافرهای هتل برایش تعریف می کردند۰

اولین باری که دل درد گرفت ، به توصیه ی یکی از مسافران هتل که می گفت قبلا دکتر بوده است ، مخلوطی از عسل و کنیاک را با پارچه روی شکمش بست که البته موثر نبود ؛ ولی او کسی نبود که پولش را که به آن سختی به دست می آورد، به این دکترهای مفتخور بدهد۰
تنها بعد از چند ماه و غیر قابل تحمل شدن دردهایش بود که یک دکتر جوان در اورژانس بیمارستانی در آن نزدیکی به او اعلام کرد که سرطان دارد و مدت زیادی زنده نمی ماند۰
پس از آن، تصمیم به دنبال نکردن درمان ، کار مشکلی نبود، چون او و روژه هیچوقت نشنیده بودند که کسی از سرطان زنده بماند۰۰۰

وقتی روژه از مراسم ساده ی تدفین او در قبرستان مون پارناس به هتل برگشت، همه چیز مرتب و سر جای خودش بود۰
تابلوهای کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده؛ پارکت تمیز و مبلهای منظم چیده شده در لابی؛ کاغذهای چهارگوش بریده شده برای یادداشت و تلفن قدیمی رسپسیون که از تمیزی برق میزد۰
روژه در حالی که قطره اشک کوچکی را از کنار چشمش پاک می کرد ، با نگاهی غایب، شروع به تراشیدن یک مداد کوچک کند شده کرد۰

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فرصت




منتظرت می مانم۰۰۰
خوب در چهر ی فرامرز دقیق شد۰
نه نگاهش غمگین بود و نه لحن کلامش از تنش روحی حکایت می کرد۰
خطوط چهره اش بیشتر یک تصمیم محکم را نشان می دادند۰۰

از زمانی که فرامرز را شناخته بود ، روابطشان شبیه خواهر و برادر بود۰
در کوریدور دانشکده ی هنر،دانشجوی ترم اول بودند که با هم آشنا شدند؛ آنقدر ساده و پیش پا افتاده که حتی اولین ملاقاتشان را به یاد نمی آورد۰ بچه های نقاشی تعدادشان زیاد بود و آنقدر با هم ندار و راحت بودند که وقتی دو نفرشان مثل نوید و نسیم ، بعد از چند سال با هم ازدواج کردند ، در نظرش یک اتفاق عجیب می آمد۰
فرامرز ولی واقعا برایش مثل برادر بود؛ حتی از این ابا نداشت که ماجراهای کوچک احساسی اش را برای او تعریف کند و نظرش را بپرسد۰
فرامرز برای او در طی این سالها دو گوش و گاهی دو بازو بود۰
به قول رفقای دانشکده ، کسی بود که همیشه در دسترس بود۰
کسی که در شادی و غم می توانست روی حضورش حساب کند و یا به بیان بهتر ، حضور کم رنگش را نادیده بگیرد۰
حتی یک بار به شوخی به او گفته بود که برایش مثل یک بوم سفید می ماند که می تواند هر وقت خواست ، رویش رنگ بگذارد و بعد آنرا پاک کند۰
با گذشت اینهمه سال ، پدر و مادرش هم حضور همیشگی فرامرز را مثل یک برادر برای او، که تنها دختر خانواده بود ، پذیرفته بودند۰
در کوه پیمائی های جمعه ، وقتی کوله پشتی روی دوشش سنگینی می کرد، در کمک خواستن از فرامرز برای حمل آن ، کوچکترین تردیدی نمی کرد۰
سالها می گذشت و اطرافشان بیشتر و بیشتر خالی می شد۰ گاهی از بی عملی فرامرز برای قدم مثبت برداشتن در زندگی تا حد مرگ لجش می گرفت۰
نرفتن به سربازی و تاسیس یک شرکت تاسیساتی با کمک بردیا که لا ابالی ترین فرد گروه بود ، بارها صدای او را در آورده بود۰

همیشه فکر می کرد که هیچ نکته ای و هیچ گوشه ی پنهانی در زندگی و روح فرامرز نیست که او نشناسد۰ فرامرز ، اما همیشه پاسخ او را با سکوت طولانی و بالا انداختن شانه می داد، بارها به او فحش داده بود و حتی یک بار توی سر او زده بود ۰۰
بی خیالی فرامرز در قبال دخترها ، اعصابش را خرد می کرد۰ فکر می کرد که این پسر بالاخره کی می خواهد سر و سامان بگیرد؟
بارها دخترهای قشنگی را به او معرفی کرده بود و بی میلی و قدم بر نداشتن فرامرز را به حساب بی تصمیمی ذاتی او گذاشته بود و حرص خورده بود۰
نمی دانست چرا؛ ولی از وقتی که تصمیم گرفت که برای چند سال ادامه ی تحصیل به انگلستان برود، یک نوع احساس وظیفه در خود احساس می کرد که قبل از رفتنش ،کمکی به پایان بلاتکلیفی فرامرز بکند۰
ولی ظاهرا بی فایده بود۰
روز رفتن ، در فرودگاه ، طبق معمول ، فرامرز آخرین نفری بود که از او خداحافظی کرد ، چون چمدانهایش را تا جلوی ترانزیت حمل می کرد۰
هیچوقت تصور نمی کرد که تنها چند دقیقه زمان، برای اینکه نگاه و تصور و احساسش نسبت به نزدیکترین دوستش تغییر کند ، کافی باشد۰۰
فرامرز به او گفت که سالهاست عاشق او است و بدون او زندگی برایش غیر ممکن است و هیچ دختر دیگری را در زندگی به اندازه ی او دوست نداشته است و اگر لازم باشد ، سالها منتظرش می ماند۰۰۰
نمی توانست صحبت فرامرز را قطع کند، صف انتظار برای چک کردن پاسپورتها کوتاه بود؛ آنقدر استرس رفتن و ترک خانواده
برایش سنگین بود که نمی خواست و نمی توانست کلمات فرامرز را بشنود و درک کند۰ حتی فرصت نداشت گریه کند۰
احساس بسیار بدی داشت، مثل یک نوع تحول. در یک زمان چند دقیقه ای باید یک ذهنیت عمیق را در خودش تغییر می داد۰ فرصت سوال کردن و یا واکنش نشان دادن و اعتراض کردن و حتی فحش دادن برایش نمانده بود۰ وقتی فرامرز به او گفت که منتظرش می ماند ، این سوال سر زبانش ماند که برای چه؟
سوالی که فرصت به زبان آوردنش را نداشت۰
ساکهایش را از فرامرز گرفت و به او خداحافظ گفت۰ آخرین نگاه را به او انداخت و آخرین جمله اش را در ذهن ثبت کرد۰
در سالن انتظار پرواز سعی می کرد با یک حس تازه در خود کنار بیاید۰
فکر می کرد که چند سال باید بگذرد تا او تک تک وقایع این سالها را در خاطراتش، با این حس جدید دوباره زندگی کند؛ تا بتواند معنائی برای انتظار فرامرز بیابد؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

خواب



یک روز صبح از خواب بلند شد و فهمید که دیگر هیچ حرفی برای گفتن به هیچکس ندارد ۰
ریشش را تراشید ، دوش گرفت ، قهوه تلخش رانوشید وبه رادیو گوش داد واز خانه خارج شد۰
آسانسور در طبقه ی ششم متوقف شد و پیرزن همسایه از شوهرش که آلزایمر دارد گفت و حرفهای دیگر زد و خداحافظی کرد و رفت۰
در بیمارستان ، پرستار از او خواست که پانسمان مادام گوتیه و مچ دست مادام لوئی را ببیند و در همان حال اشکهایش را پاک کرد و به او گفت که نتیجه ی بیوپسی شوهرش سرطان بوده است و اشک ریزان از دفتر خارج شد۰
ناهار را در همهمه ی غذاخوری و در هیاهوی کارمندان در یک گوشه و به سرعت خورد ، چون باید گزارش پرونده ی موسیو لاوارون را که دیروز مرده بود ، می نوشت ۰
در راهرو ، رئیسش دکتر ونسان که عجله داشت ، به او گفت که قراردادش تمدید شده و از کارش راضی است و باید مقاله ی نارسائی کلیه را هر چه زودتر تمام کند۰
به دفترش که رسید ،امیلی مددکار اجتماعی و همسر موسیو داسوزا ، یک بیمار زمین گیر، منتظرش بودند تا به او بگویند که باید بیمار را چند هفته بیشتر نگاه دارد ، چون خانواده ی او فعلا توان پرداخت هزینه ی خانه ی سالمندان را که باید به آنجا می رفت ندارند۰
در راه برگشت کنار مترو ، یک میسیونر مسیحی به او کتابچه ای داد و دقایقی درباه ی اینکه چرا تزریق خون جلوی عروج روح را می گیرد صحبت کرد۰
مغازه دار جهود کنارمنزل ، بسته ی ماست و نان و آب پرتقال را از جلوی دستگاه عبور داد و طبق معمول همیشه و با این فکر که او عرب است ، با لبخند اهلا و سهلا گفت و بسته ها را در پلاستیک گذاشت۰
موسیو موران سرایدار آپارتمان ، کنار در به او گفت که سیفون توالت منزلش نشتی دارد و باید هر چه زودتر آن را تعمیر کند تا سقف همسایه خراب نشود۰
در خانه ، کنسرو حلیم را که هفته ی پیش از مغازه دار ایرانی خریده بود در ماهیتابه گرم کرد و به آن دارچین و شکر اضافه کرد و جلوی تلویزیون خورد۰
یکی دو پیغام تلفنی را گوش کرد۰
نگاهی به اینترنت انداخت ، چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت۰
سکوت شب و خواب که دیر به سراغش آمد و چشمهایش که به سختی بر هم رفتند۰
در خواب بود یا در بیداری؛ یک کلمه و شاید یک صدای نامفهوم در بین خواب و بیداری۰
۰۰۰ ’ بابائی ’
ساعت هفت زنگ موبایل او را بیدار می کند۰
فکر می کند که امروزهیچ حرفی با هیچکس ندارد که بزند۰۰۰

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

چمدان




مادرش وقتی چمدان بسته شده را در کنار در دید به گریه افتاد۰
ولی او باید می رفت۰
هیچوقت انگیزه ی واقعی اش را از این رفتنهای مکرر نفهمید۰
زمانی فکر می کرد که نفرینهای مکرر پدر و مادرش در هماهنگی با یک قدرت پنهان ماورالطبیعی ، مثل یک نیروی گریز از مرکز ، او را به سمت دوردستها می کشاند۰
با این وجود واقعیتهای غیر قابل انکاری هم در این میان نقش بازی می کرد۰
او هیچوقت مثل خواهرش فرزند اهلی برای خانواده نبود؛ یا حد اقل خودش اینطور فکر می کرد ۰ و این مسئله دل کندن و رفتن را به شکل منطقی برایش ساده تر می کرد۰
احساس میکرد که شوکهای روانی مکرری که از زمان ورود به دانشکده به خانواده ی کوچک مذهبی و آرام خود وارد کرده بود ، کم کم حضورش را برای این جمع کوچک غیر قابل تحمل می کرد۰
عشق نافرجام به یک دختر هم دانشگاهی و جنجال و دعوای خانوادگی پشت آن، زخم عمیقی در روابطش با خانواده ایجاد کرد۰
با این وجود سالها بعد پدرش به این مسئله اعتراف کرد که اگر می دانست که با تمکین به این ازدواج ، جلوی سیکل حوادث بعدی را می تواند بگیرد ، حتما این کار را می کرد۰
در آن خلا عاطفی ، طبیعی ترین واکنش او جذب شدن به سیاست در دریای متلاطم دانشگاه بود۰
شاید برای پدرش دسته های اعلامیه و تراکتی که پیدا کردنش روی تاقچه ی اتاق کار مشکلی نبود ، بسیار قابل تحملتر از یافتن سیگار مارلبورو و فندک در جیب شلوارش بود۰
تلفنهای افراد شناخته شده به منزلشان ، آرامش خانواده را به کابوس تبدیل می کرد و او بیش از پیش این نگرانی را در نگاه پدرومادرش حس می کرد؛ نگاهی که گاه آن را به نفرت و یا نوعی استیصال تعبیر می کرد۰
سالها بود که حسابهایش با خانواده جدا بود، با سختی در کلاسهای شبانه درس می داد؛ لباس نو نمی خرید ، حتی ساعت غذاخوردنش را تغییر داده بود ، تا کمتر با آنان روبرو شود و به زعم خودش ، کمتر به آنان وابسته باشد۰
اولین باری که از خانه دور شد، یک اجبار در میان بود ، چون یک فرد مطمئن او را از یک خطر آگاه کرده بود۰
زندگی در شهرهای دور با سختی و مشکلات مالی و در نا آشنائی ، در کنار خود یک نوع سبکباری را برای او به ارمغان آورده بود۰
حس می کرد که مثل یک نهال کوچک که دیگر در میان گلدان جائی برای نموش نیست ، به میان دشت انداخته شده است۰
شهرهای زیادی را دید، از روستاها عبور کرد؛ گاهی در مسافرخانه ، گاهی در یک اتاق اجاره ای و گاهی در خانه ی یک آشنا می خوابید۰گاهی کار کرد و گاهی بیکار بود۰
هر جا را یکبار می دید و از آن تصویری بر می داشت و سپس آنرا فراموش می کرد۰ از در هر بنائی که وارد می شد ، اول راه خروج را می پرسید۰۰
وقتی مدتی بعد و با تغییر شرایط ، توانست به خانه ی پدر و مادرش برگردد؛ احساس کرد که باید مثل همه ی بناها و مکانهائی که پیش از این دیده بود ، از این چند اتاق نیز دیدن کند و برود۰۰
پدر و مادرش می دیدند که او فکرش در جای دیگری است۰
روزها را کنار پنجره می گذراند و به آسمان نگاه می کرد۰
احساس می کرد که در و دیوار به او فشار می آورد و هوای خانه واین شهر نفسش را تنگ می کند۰
مدتی طولانی لازم نبود تا او تصمیمش را بگیرد و کاغذها ومدارک و پول رفتن را با کمک این و آن فراهم کند۰
یک چمدان بسته کنار در بود و او داشت صورت پدر و مادر و خواهرش را می بوسید و ساعتی بعد در راه فرودگاه بود۰
اشک در چشمش حلقه می زد۰
وقتی هواپیما پرواز کرد، احساس می کرد که دارد در درونش آبسه ای را به همراه می برد تا در یک محل دور برایش مرهمی پیدا کند و می دانست که یک روز بدون درد و زخم به نزد خانواده اش باز خواهد گشت و گرد سفر را برای همیشه از چهره و کفشها خواهد زدود و چمدانش را در کنج انباری برای همیشه فراموش خواهد کرد۰۰۰۰۰۰

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

اشک




هنوز بعد از سالها چشمش دنبال دوچرخه اش بود۰ دوچرخه ی دسته خرگوشی سبز ، با زین کشیده و چرمی ۰ همه ی زندگی اش آن دوچرخه بود۰ بعد از ظهرها ، هنوزازمدرسه نرسیده، کیف و کتاب را به یک طرف می انداخت و سوار بر دوچرخه در کوچه و خیابان جولان می داد ۰ پوست صورت و بازوهایش زیر آفتاب سوخته بود وبر روی زانوها و آرنجهایش از زمین خوردنهای مکرر، یک جای سالم نمانده بود ۰فقط گرسنگی مفرط می توانست او را به خانه برگرداند و آنهم برای چند دقیقه برای برداشتن یک لقمه نان تا آن را هم بر روی زین دوچرخه گاز بزند۰ آنقدر در دوچرخه اش حل شده بود که گوئی قسمتی از بدنش بود، بر روی دسته اش بر عکس می نشست و رکاب می زد؛ روی زینش می ایستاد ، دهها متر با یک چرخ و صدها متر بدون دست حرکت می کرد۰ بالا و پائین رفتن از پله های پارک و پرش از روی سکوهای یک متری را به سادگی راه رفتن انجام می داد۰ چرخ پنچر شده اش را خودش سمباده و چسب و وصله می زد و چرخ دنده و ترمزش را خود روغن کاری می کرد۰۰۰ غروبها دوچرخه را کول می گرفت و پله های پنج طبقه را بالا می آمد و آنرا در بالکن آپارتمان کوچکشان پارک می کرد و گوشش را به ناسزا و نفرین مادرش که آرزوی شکستن و خرد شدن این دوچرخه که او را از درس و زندگی انداخته بود ، می بست۰ تنها لحظه هائی که از دوچرخه اش جدا می شد روزها در مدرسه بود که برای رسیدن به آن لحظه شماری می کرد و شبها که رویایش را می دید۰ روزی که زمین خورد و بازوی دستش شکست، در بیمارستان دکتر به او گفت که دیگر حق دوچرخه سواری ندارد۰ ولی او گوش شنوائی نداشت۰ تنها چند ماه بعد و به محض اینکه گچ دستش را باز کردند ، دستمال تری به دوچرخه اش کشید، چرخها را باد زد و ترمزها را روغنکاری کرد و توی خیابان زد۰۰۰ یک نفس تا کوچه ی استخر رکاب زد۰ باد توی دهانش می پیچید و نور آفتاب توی صورتش بازی می کرد۰ گرمای مطبوع نفسش را به شماره آورده بود۰ عرق از پیشانیش روان بود۰ کنار دیوار استخر رسید، جائی که آب استخر را دو هفته یکبار در جوی کنار خیابان خالی میکردند۰دوچرخه اش را کنار یک درخت گذاشت و کفش و جوراب را کند و کنار جوی پر از آب نشست و پاها را در آب فرو کرد ۰ خنکی آب پاها و بدنش را کرخت کرد۰ لحظه ای چشمها را بست و از خنکی آب غرق لذت شد۰۰چشم که گشود دوچرخه اش زیر پای یک پسر بچه در چند ده متری به سرعت در حال دور شدن بود۰با پای برهنه , روی آسفالت داغ دوید و نعره زد و گریه کرد و ناسزا گفت۰ آنقدر دوید تا پاهایش روی آسفالت داغ سوختند و صدایش بند آمد و اشکی در چشمانش نماند۰۰۰

سالها گذشت ۰ هر وقت پای پیاده، از روبروی یک دوچرخه سازی و یا یک مغازه ی دست دوم فروشی می گذرد ، با نگاهی جستجوگر به دنبال یک دوچرخه ی دسته خرگوشی سبز با زین کشیده چرمی می گردد۰۰۰

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

زهر


دستش به شدت متورم بود و درد تا شانه اش بالا می آمد و تقریبا دستش را بی حس کرده بود۰ درد دستش آنقدر شدید بود که خستگی شش ساعت پیاده روی در کوره راههای کوهستان را تقریبا حس نمی کرد۰ از بعد از ظهر که جوجه تیغی دستش را زد یکی دو ساعت طول کشید تا بزها و گوسفندها را جمع و جور کند و بتواند از کوه پائین بیاید۰همان ساعت اول، نرگس همسرش یک نیشتر روی زخم کشید و سعی کرد که زهر را بمکد ولی ورم و درد به حدی بود که هر دو فکر کردند که باید همین امروز از کوه پائین بیاید و به درمانگاه پشته برود۰در تاریکی با سرعت قدم بر می داشت۰ عرق بر پیشانی و پشتش نشسته بود۰ هر چند دقیقه یکبار به پشت سر نگاه می کرد و شعله ی آتشی که سیاه چادرش را روشن کرده بود و در کنارش همسر و تک پسرش را پناه داده بود ، هر لحظه دور و دورتر می شد۰ حرکت زهر را در خونش احساس می کرد۰ دهانش تلخ بود و پیچ و خم جاده ی باریک کوهستانی در زیر کورسوی نور چراغ قوه بر سرگیجه اش می افزود۰باید بر ضعفش غلبه می کرد۰ راه پشته را پیش از این خیلی سریعتر طی کرده بود۰ لحظه ای نشست۰ فکر کرد که ممکن است بمیرد۰ نرگس و دارا پسرش چه سرنوشتی خواهند داشت؟باید ادامه می داد۰ پشت سرش را نگاه کرد۰ سایه ی عظیم کوه نیمی از حجم نگاهش را پر میکرد و در دل این سایه بزرگ نقطه های گاه گاه کورسوی نور آتش از دور خود نمائی می کرد۰ عرق سردی بر بدنش می نشست و احساس می کرد که نفسش تنگ می شود۰با خود گفت که نباید بمیرد۰ میخواست سالهای طولانی با نرگس زندگی کند و بزرگ شدن دارا را ببیند ۰ پشته دور نبود۰ درمانگاه و دکتر و دارو ، اگر کمی دوام بیاورد در نزدیکی است ۰ می دانست که بدنش قوی است و با رسیدن دارو به رگهایش سم و عفونت به سرعت از بین میرود۰فشاری به عضلاتش آورد۰ بدنش از درد بی حس شده بود۰ دهانش خشک و تلخ بود۰ خود را به صخره ای تکیه داد ۰ سرش بر شانه اش افتاد۰ به کوه نگاه کرد۰ از میان نورهائی که از دور سوسو می زد ، آتشی را که متعلق به او بود تشخیص می داد۰ مثل یک ستاره در قلب کوه۰۰ نگاهش به نقطه ای دور در تاریکی خیره ماند۰۰۰کم کم ستاره های آسمان و سوسوی نور در دل آن سایه ی بزرگ در هم می آمیختند۰۰۰