
نگاهی به لابی هتل انداخت و با رضایت خاطرتابلوهای قدیمی کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده و مبلهای مرتب چیده شده و پارکت تمیز را نگاه کرد و خود را در صندلی چرخدار جابجا کرد۰
موسیو روژه ، صندلی چرخدار همسرش را حرکت داد و پشت پیشخوان رسپسیون برد۰
کاغذهای کوچک چهارگوش منظم بریده شده؛ مدادهای تراشیده و نوک تیز ، دستگاه تلفن قدیمی ولی براق، لیست رزرواسیون تمیز و بی خط خوردگی و رسپسیونیست جوان دانشجو که با لبخند به او سلام می کند ؛ لحظه ای گذرا برق زندگی را در چهره ی رنگ پریده و بیمارش منعکس می کند۰۰۰
از کودکی خواسته بود که همه چیز کنترل شده باشد؛ حتی زمانی که در روستائی در نزدیکی شهرکوچک کولمار در نزدیکی مرز آلمان ، در نانوائی کوچک پدرش ، بعد از ظهرها به او کمک می کرد ؛ سعی می کرد که بیشترین سود را با کمترین هزینه نصیب خانواده اش کند۰
چقدر در چیدن کرواسان و نانهای شکلاتی در ویترین نانوائی دقت می کرد و چقدر با تملق در مقابل مشتریان کوچکی می کرد تا چند فرانک سود بیشتر عایدشان شود۰
از زمانی که به یاد می آورد همواره با رغبت ، خودش را از چیزهائی که دخترهای دیگر دوست داشتند، محروم کرده بود: لباسهای زیبا ، جواهرات و زیورآلات و مسافرت به دور و نزدیک ۰
دوران سخت دهه های بعد از جنگ ، خانواده اش را حتی در سالهای رونق فرانسه ، به نوعی زهد و امساک وصرفه جوئی سوق داده بود که برای او به شکلی تبدیل به فلسفه ی زندگی شده بود۰
همیشه این جمله ی پدرش را برای دو پسرش که روز به روز شباهت بیشتری به او پیدا می کردند تکرار می کرد که : یک فرانک ، یک فرانک است۰
ازدواج با روژه، پسر یک کشاورز آشنا با آن چشمهای آبی زیرک و قد کوتاه و سر و وضع متوسط و پس از آن مهاجرت به پاریس به همراه سهم ارثیه ای قبل توجه و سپس خریدن یک هتل قدیمی در نزدیکی گاردونور ، اتفاقات مهمی بود که می توانست برای او که زنی جوان با زیبائی متوسط بود ، خوشبختی بزرگی محسوب شود۰
حتی زمانهائی بود که شبها پس از بازگشت به آپارتمان کوچکشان در چند صد متری هتل ، با حساب کردن پولی که در آن روز عایدشان شده بود ، خوشحالی عمیقی را احساس کرده بود۰
سالها می گذشت و او با آنکه تحصیلات بالائی نداشت ، با کار زیاد می توانست چند جمله ای به زبان انگلیسی و ژاپنی برای خوش آیند مشتری های خارجی ادا کند۰
برای پائین آوردن هزینه ی تمیزکردن هتل ، خودش هم زمان با دو کارگر زن روزمزد سیاهپوست، اتاقها را جارو می کرد و توالتها را می شست۰
روزها تا غروب با روژه در رسپسیون کار می کردند و شبها به حساب پولی که روزانه عایدشان می شد رسیدگی می کردند و ارقامی که روز به روز بزرگتر می شدند را در خرید سهام و زمین و آپارتمان به کار می گرفتند۰
هر روز صبح زود همراه سگ کوچکشان با ترس و لرز از لاتها و الکلی های محله ی نا امنشان ، قبل از رسیدن ماشین نانوا ، خود را به هتل می رسانید تا مگر رسپسیونیست و یا نانوا در شمارش نانهای باگت و کرواسان صبحانه اشتباهی نکنند۰
بهترین روز هفته ، یکشنبه ها بود که بر خلاف هر روز که ظهرها غذای سرد در هتل می خوردند؛ موسیو روژه در آشپزخانه ی هتل ، پیتزا و یا لازانیای یخ زده را در فور گرم می کرد و همگی آنرا با اشتها می خوردند۰
حتی یکبار به توصیه ی یک جوان مشتری ، در یک رستوران یونانی نزدیگ گاردونور ، کباب ترکی خوردند۰
این لحظه ها ی کوچک ، برای او و خانواده، لحظه های شادی آوری بود که به او انرژی بیشتری برای کار کردن می داد۰
سالها بود که به سفر نرفته بودند ۰
آخرین بار که به کولمار رفت ، برای به خاک سپردن پدرش بود و او هنوز پسر دومش را حامله بود؛ در ضمن او احساس نیازی به سفر کردن نمی کرد ؛ چون هر چیز را که درباره ی مکانهای دور می خواست بداند ، مسافرهای هتل برایش تعریف می کردند۰
اولین باری که دل درد گرفت ، به توصیه ی یکی از مسافران هتل که می گفت قبلا دکتر بوده است ، مخلوطی از عسل و کنیاک را با پارچه روی شکمش بست که البته موثر نبود ؛ ولی او کسی نبود که پولش را که به آن سختی به دست می آورد، به این دکترهای مفتخور بدهد۰
تنها بعد از چند ماه و غیر قابل تحمل شدن دردهایش بود که یک دکتر جوان در اورژانس بیمارستانی در آن نزدیکی به او اعلام کرد که سرطان دارد و مدت زیادی زنده نمی ماند۰
پس از آن، تصمیم به دنبال نکردن درمان ، کار مشکلی نبود، چون او و روژه هیچوقت نشنیده بودند که کسی از سرطان زنده بماند۰۰۰
وقتی روژه از مراسم ساده ی تدفین او در قبرستان مون پارناس به هتل برگشت، همه چیز مرتب و سر جای خودش بود۰
تابلوهای کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده؛ پارکت تمیز و مبلهای منظم چیده شده در لابی؛ کاغذهای چهارگوش بریده شده برای یادداشت و تلفن قدیمی رسپسیون که از تمیزی برق میزد۰
روژه در حالی که قطره اشک کوچکی را از کنار چشمش پاک می کرد ، با نگاهی غایب، شروع به تراشیدن یک مداد کوچک کند شده کرد۰
موسیو روژه ، صندلی چرخدار همسرش را حرکت داد و پشت پیشخوان رسپسیون برد۰
کاغذهای کوچک چهارگوش منظم بریده شده؛ مدادهای تراشیده و نوک تیز ، دستگاه تلفن قدیمی ولی براق، لیست رزرواسیون تمیز و بی خط خوردگی و رسپسیونیست جوان دانشجو که با لبخند به او سلام می کند ؛ لحظه ای گذرا برق زندگی را در چهره ی رنگ پریده و بیمارش منعکس می کند۰۰۰
از کودکی خواسته بود که همه چیز کنترل شده باشد؛ حتی زمانی که در روستائی در نزدیکی شهرکوچک کولمار در نزدیکی مرز آلمان ، در نانوائی کوچک پدرش ، بعد از ظهرها به او کمک می کرد ؛ سعی می کرد که بیشترین سود را با کمترین هزینه نصیب خانواده اش کند۰
چقدر در چیدن کرواسان و نانهای شکلاتی در ویترین نانوائی دقت می کرد و چقدر با تملق در مقابل مشتریان کوچکی می کرد تا چند فرانک سود بیشتر عایدشان شود۰
از زمانی که به یاد می آورد همواره با رغبت ، خودش را از چیزهائی که دخترهای دیگر دوست داشتند، محروم کرده بود: لباسهای زیبا ، جواهرات و زیورآلات و مسافرت به دور و نزدیک ۰
دوران سخت دهه های بعد از جنگ ، خانواده اش را حتی در سالهای رونق فرانسه ، به نوعی زهد و امساک وصرفه جوئی سوق داده بود که برای او به شکلی تبدیل به فلسفه ی زندگی شده بود۰
همیشه این جمله ی پدرش را برای دو پسرش که روز به روز شباهت بیشتری به او پیدا می کردند تکرار می کرد که : یک فرانک ، یک فرانک است۰
ازدواج با روژه، پسر یک کشاورز آشنا با آن چشمهای آبی زیرک و قد کوتاه و سر و وضع متوسط و پس از آن مهاجرت به پاریس به همراه سهم ارثیه ای قبل توجه و سپس خریدن یک هتل قدیمی در نزدیکی گاردونور ، اتفاقات مهمی بود که می توانست برای او که زنی جوان با زیبائی متوسط بود ، خوشبختی بزرگی محسوب شود۰
حتی زمانهائی بود که شبها پس از بازگشت به آپارتمان کوچکشان در چند صد متری هتل ، با حساب کردن پولی که در آن روز عایدشان شده بود ، خوشحالی عمیقی را احساس کرده بود۰
سالها می گذشت و او با آنکه تحصیلات بالائی نداشت ، با کار زیاد می توانست چند جمله ای به زبان انگلیسی و ژاپنی برای خوش آیند مشتری های خارجی ادا کند۰
برای پائین آوردن هزینه ی تمیزکردن هتل ، خودش هم زمان با دو کارگر زن روزمزد سیاهپوست، اتاقها را جارو می کرد و توالتها را می شست۰
روزها تا غروب با روژه در رسپسیون کار می کردند و شبها به حساب پولی که روزانه عایدشان می شد رسیدگی می کردند و ارقامی که روز به روز بزرگتر می شدند را در خرید سهام و زمین و آپارتمان به کار می گرفتند۰
هر روز صبح زود همراه سگ کوچکشان با ترس و لرز از لاتها و الکلی های محله ی نا امنشان ، قبل از رسیدن ماشین نانوا ، خود را به هتل می رسانید تا مگر رسپسیونیست و یا نانوا در شمارش نانهای باگت و کرواسان صبحانه اشتباهی نکنند۰
بهترین روز هفته ، یکشنبه ها بود که بر خلاف هر روز که ظهرها غذای سرد در هتل می خوردند؛ موسیو روژه در آشپزخانه ی هتل ، پیتزا و یا لازانیای یخ زده را در فور گرم می کرد و همگی آنرا با اشتها می خوردند۰
حتی یکبار به توصیه ی یک جوان مشتری ، در یک رستوران یونانی نزدیگ گاردونور ، کباب ترکی خوردند۰
این لحظه ها ی کوچک ، برای او و خانواده، لحظه های شادی آوری بود که به او انرژی بیشتری برای کار کردن می داد۰
سالها بود که به سفر نرفته بودند ۰
آخرین بار که به کولمار رفت ، برای به خاک سپردن پدرش بود و او هنوز پسر دومش را حامله بود؛ در ضمن او احساس نیازی به سفر کردن نمی کرد ؛ چون هر چیز را که درباره ی مکانهای دور می خواست بداند ، مسافرهای هتل برایش تعریف می کردند۰
اولین باری که دل درد گرفت ، به توصیه ی یکی از مسافران هتل که می گفت قبلا دکتر بوده است ، مخلوطی از عسل و کنیاک را با پارچه روی شکمش بست که البته موثر نبود ؛ ولی او کسی نبود که پولش را که به آن سختی به دست می آورد، به این دکترهای مفتخور بدهد۰
تنها بعد از چند ماه و غیر قابل تحمل شدن دردهایش بود که یک دکتر جوان در اورژانس بیمارستانی در آن نزدیکی به او اعلام کرد که سرطان دارد و مدت زیادی زنده نمی ماند۰
پس از آن، تصمیم به دنبال نکردن درمان ، کار مشکلی نبود، چون او و روژه هیچوقت نشنیده بودند که کسی از سرطان زنده بماند۰۰۰
وقتی روژه از مراسم ساده ی تدفین او در قبرستان مون پارناس به هتل برگشت، همه چیز مرتب و سر جای خودش بود۰
تابلوهای کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده؛ پارکت تمیز و مبلهای منظم چیده شده در لابی؛ کاغذهای چهارگوش بریده شده برای یادداشت و تلفن قدیمی رسپسیون که از تمیزی برق میزد۰
روژه در حالی که قطره اشک کوچکی را از کنار چشمش پاک می کرد ، با نگاهی غایب، شروع به تراشیدن یک مداد کوچک کند شده کرد۰






