
یک روز صبح از خواب بلند شد و فهمید که دیگر هیچ حرفی برای گفتن به هیچکس ندارد ۰
ریشش را تراشید ، دوش گرفت ، قهوه تلخش رانوشید وبه رادیو گوش داد واز خانه خارج شد۰
آسانسور در طبقه ی ششم متوقف شد و پیرزن همسایه از شوهرش که آلزایمر دارد گفت و حرفهای دیگر زد و خداحافظی کرد و رفت۰
در بیمارستان ، پرستار از او خواست که پانسمان مادام گوتیه و مچ دست مادام لوئی را ببیند و در همان حال اشکهایش را پاک کرد و به او گفت که نتیجه ی بیوپسی شوهرش سرطان بوده است و اشک ریزان از دفتر خارج شد۰
ناهار را در همهمه ی غذاخوری و در هیاهوی کارمندان در یک گوشه و به سرعت خورد ، چون باید گزارش پرونده ی موسیو لاوارون را که دیروز مرده بود ، می نوشت ۰
در راهرو ، رئیسش دکتر ونسان که عجله داشت ، به او گفت که قراردادش تمدید شده و از کارش راضی است و باید مقاله ی نارسائی کلیه را هر چه زودتر تمام کند۰
به دفترش که رسید ،امیلی مددکار اجتماعی و همسر موسیو داسوزا ، یک بیمار زمین گیر، منتظرش بودند تا به او بگویند که باید بیمار را چند هفته بیشتر نگاه دارد ، چون خانواده ی او فعلا توان پرداخت هزینه ی خانه ی سالمندان را که باید به آنجا می رفت ندارند۰
در راه برگشت کنار مترو ، یک میسیونر مسیحی به او کتابچه ای داد و دقایقی درباه ی اینکه چرا تزریق خون جلوی عروج روح را می گیرد صحبت کرد۰
مغازه دار جهود کنارمنزل ، بسته ی ماست و نان و آب پرتقال را از جلوی دستگاه عبور داد و طبق معمول همیشه و با این فکر که او عرب است ، با لبخند اهلا و سهلا گفت و بسته ها را در پلاستیک گذاشت۰
موسیو موران سرایدار آپارتمان ، کنار در به او گفت که سیفون توالت منزلش نشتی دارد و باید هر چه زودتر آن را تعمیر کند تا سقف همسایه خراب نشود۰
در خانه ، کنسرو حلیم را که هفته ی پیش از مغازه دار ایرانی خریده بود در ماهیتابه گرم کرد و به آن دارچین و شکر اضافه کرد و جلوی تلویزیون خورد۰
یکی دو پیغام تلفنی را گوش کرد۰
نگاهی به اینترنت انداخت ، چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت۰
سکوت شب و خواب که دیر به سراغش آمد و چشمهایش که به سختی بر هم رفتند۰
در خواب بود یا در بیداری؛ یک کلمه و شاید یک صدای نامفهوم در بین خواب و بیداری۰
۰۰۰ ’ بابائی ’
ساعت هفت زنگ موبایل او را بیدار می کند۰
فکر می کند که امروزهیچ حرفی با هیچکس ندارد که بزند۰۰۰
ریشش را تراشید ، دوش گرفت ، قهوه تلخش رانوشید وبه رادیو گوش داد واز خانه خارج شد۰
آسانسور در طبقه ی ششم متوقف شد و پیرزن همسایه از شوهرش که آلزایمر دارد گفت و حرفهای دیگر زد و خداحافظی کرد و رفت۰
در بیمارستان ، پرستار از او خواست که پانسمان مادام گوتیه و مچ دست مادام لوئی را ببیند و در همان حال اشکهایش را پاک کرد و به او گفت که نتیجه ی بیوپسی شوهرش سرطان بوده است و اشک ریزان از دفتر خارج شد۰
ناهار را در همهمه ی غذاخوری و در هیاهوی کارمندان در یک گوشه و به سرعت خورد ، چون باید گزارش پرونده ی موسیو لاوارون را که دیروز مرده بود ، می نوشت ۰
در راهرو ، رئیسش دکتر ونسان که عجله داشت ، به او گفت که قراردادش تمدید شده و از کارش راضی است و باید مقاله ی نارسائی کلیه را هر چه زودتر تمام کند۰
به دفترش که رسید ،امیلی مددکار اجتماعی و همسر موسیو داسوزا ، یک بیمار زمین گیر، منتظرش بودند تا به او بگویند که باید بیمار را چند هفته بیشتر نگاه دارد ، چون خانواده ی او فعلا توان پرداخت هزینه ی خانه ی سالمندان را که باید به آنجا می رفت ندارند۰
در راه برگشت کنار مترو ، یک میسیونر مسیحی به او کتابچه ای داد و دقایقی درباه ی اینکه چرا تزریق خون جلوی عروج روح را می گیرد صحبت کرد۰
مغازه دار جهود کنارمنزل ، بسته ی ماست و نان و آب پرتقال را از جلوی دستگاه عبور داد و طبق معمول همیشه و با این فکر که او عرب است ، با لبخند اهلا و سهلا گفت و بسته ها را در پلاستیک گذاشت۰
موسیو موران سرایدار آپارتمان ، کنار در به او گفت که سیفون توالت منزلش نشتی دارد و باید هر چه زودتر آن را تعمیر کند تا سقف همسایه خراب نشود۰
در خانه ، کنسرو حلیم را که هفته ی پیش از مغازه دار ایرانی خریده بود در ماهیتابه گرم کرد و به آن دارچین و شکر اضافه کرد و جلوی تلویزیون خورد۰
یکی دو پیغام تلفنی را گوش کرد۰
نگاهی به اینترنت انداخت ، چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت۰
سکوت شب و خواب که دیر به سراغش آمد و چشمهایش که به سختی بر هم رفتند۰
در خواب بود یا در بیداری؛ یک کلمه و شاید یک صدای نامفهوم در بین خواب و بیداری۰
۰۰۰ ’ بابائی ’
ساعت هفت زنگ موبایل او را بیدار می کند۰
فکر می کند که امروزهیچ حرفی با هیچکس ندارد که بزند۰۰۰


ساده،صادقانه
پاسخ دادنحذفبلاگ در دست ساخت...
پاسخ دادنحذف