
مادرش وقتی چمدان بسته شده را در کنار در دید به گریه افتاد۰
ولی او باید می رفت۰
هیچوقت انگیزه ی واقعی اش را از این رفتنهای مکرر نفهمید۰
زمانی فکر می کرد که نفرینهای مکرر پدر و مادرش در هماهنگی با یک قدرت پنهان ماورالطبیعی ، مثل یک نیروی گریز از مرکز ، او را به سمت دوردستها می کشاند۰
با این وجود واقعیتهای غیر قابل انکاری هم در این میان نقش بازی می کرد۰
او هیچوقت مثل خواهرش فرزند اهلی برای خانواده نبود؛ یا حد اقل خودش اینطور فکر می کرد ۰ و این مسئله دل کندن و رفتن را به شکل منطقی برایش ساده تر می کرد۰
احساس میکرد که شوکهای روانی مکرری که از زمان ورود به دانشکده به خانواده ی کوچک مذهبی و آرام خود وارد کرده بود ، کم کم حضورش را برای این جمع کوچک غیر قابل تحمل می کرد۰
عشق نافرجام به یک دختر هم دانشگاهی و جنجال و دعوای خانوادگی پشت آن، زخم عمیقی در روابطش با خانواده ایجاد کرد۰
با این وجود سالها بعد پدرش به این مسئله اعتراف کرد که اگر می دانست که با تمکین به این ازدواج ، جلوی سیکل حوادث بعدی را می تواند بگیرد ، حتما این کار را می کرد۰
در آن خلا عاطفی ، طبیعی ترین واکنش او جذب شدن به سیاست در دریای متلاطم دانشگاه بود۰
شاید برای پدرش دسته های اعلامیه و تراکتی که پیدا کردنش روی تاقچه ی اتاق کار مشکلی نبود ، بسیار قابل تحملتر از یافتن سیگار مارلبورو و فندک در جیب شلوارش بود۰
تلفنهای افراد شناخته شده به منزلشان ، آرامش خانواده را به کابوس تبدیل می کرد و او بیش از پیش این نگرانی را در نگاه پدرومادرش حس می کرد؛ نگاهی که گاه آن را به نفرت و یا نوعی استیصال تعبیر می کرد۰
سالها بود که حسابهایش با خانواده جدا بود، با سختی در کلاسهای شبانه درس می داد؛ لباس نو نمی خرید ، حتی ساعت غذاخوردنش را تغییر داده بود ، تا کمتر با آنان روبرو شود و به زعم خودش ، کمتر به آنان وابسته باشد۰
اولین باری که از خانه دور شد، یک اجبار در میان بود ، چون یک فرد مطمئن او را از یک خطر آگاه کرده بود۰
زندگی در شهرهای دور با سختی و مشکلات مالی و در نا آشنائی ، در کنار خود یک نوع سبکباری را برای او به ارمغان آورده بود۰
حس می کرد که مثل یک نهال کوچک که دیگر در میان گلدان جائی برای نموش نیست ، به میان دشت انداخته شده است۰
شهرهای زیادی را دید، از روستاها عبور کرد؛ گاهی در مسافرخانه ، گاهی در یک اتاق اجاره ای و گاهی در خانه ی یک آشنا می خوابید۰گاهی کار کرد و گاهی بیکار بود۰
هر جا را یکبار می دید و از آن تصویری بر می داشت و سپس آنرا فراموش می کرد۰ از در هر بنائی که وارد می شد ، اول راه خروج را می پرسید۰۰
وقتی مدتی بعد و با تغییر شرایط ، توانست به خانه ی پدر و مادرش برگردد؛ احساس کرد که باید مثل همه ی بناها و مکانهائی که پیش از این دیده بود ، از این چند اتاق نیز دیدن کند و برود۰۰
پدر و مادرش می دیدند که او فکرش در جای دیگری است۰
روزها را کنار پنجره می گذراند و به آسمان نگاه می کرد۰
احساس می کرد که در و دیوار به او فشار می آورد و هوای خانه واین شهر نفسش را تنگ می کند۰
مدتی طولانی لازم نبود تا او تصمیمش را بگیرد و کاغذها ومدارک و پول رفتن را با کمک این و آن فراهم کند۰
یک چمدان بسته کنار در بود و او داشت صورت پدر و مادر و خواهرش را می بوسید و ساعتی بعد در راه فرودگاه بود۰
اشک در چشمش حلقه می زد۰
وقتی هواپیما پرواز کرد، احساس می کرد که دارد در درونش آبسه ای را به همراه می برد تا در یک محل دور برایش مرهمی پیدا کند و می دانست که یک روز بدون درد و زخم به نزد خانواده اش باز خواهد گشت و گرد سفر را برای همیشه از چهره و کفشها خواهد زدود و چمدانش را در کنج انباری برای همیشه فراموش خواهد کرد۰۰۰۰۰۰
ولی او باید می رفت۰
هیچوقت انگیزه ی واقعی اش را از این رفتنهای مکرر نفهمید۰
زمانی فکر می کرد که نفرینهای مکرر پدر و مادرش در هماهنگی با یک قدرت پنهان ماورالطبیعی ، مثل یک نیروی گریز از مرکز ، او را به سمت دوردستها می کشاند۰
با این وجود واقعیتهای غیر قابل انکاری هم در این میان نقش بازی می کرد۰
او هیچوقت مثل خواهرش فرزند اهلی برای خانواده نبود؛ یا حد اقل خودش اینطور فکر می کرد ۰ و این مسئله دل کندن و رفتن را به شکل منطقی برایش ساده تر می کرد۰
احساس میکرد که شوکهای روانی مکرری که از زمان ورود به دانشکده به خانواده ی کوچک مذهبی و آرام خود وارد کرده بود ، کم کم حضورش را برای این جمع کوچک غیر قابل تحمل می کرد۰
عشق نافرجام به یک دختر هم دانشگاهی و جنجال و دعوای خانوادگی پشت آن، زخم عمیقی در روابطش با خانواده ایجاد کرد۰
با این وجود سالها بعد پدرش به این مسئله اعتراف کرد که اگر می دانست که با تمکین به این ازدواج ، جلوی سیکل حوادث بعدی را می تواند بگیرد ، حتما این کار را می کرد۰
در آن خلا عاطفی ، طبیعی ترین واکنش او جذب شدن به سیاست در دریای متلاطم دانشگاه بود۰
شاید برای پدرش دسته های اعلامیه و تراکتی که پیدا کردنش روی تاقچه ی اتاق کار مشکلی نبود ، بسیار قابل تحملتر از یافتن سیگار مارلبورو و فندک در جیب شلوارش بود۰
تلفنهای افراد شناخته شده به منزلشان ، آرامش خانواده را به کابوس تبدیل می کرد و او بیش از پیش این نگرانی را در نگاه پدرومادرش حس می کرد؛ نگاهی که گاه آن را به نفرت و یا نوعی استیصال تعبیر می کرد۰
سالها بود که حسابهایش با خانواده جدا بود، با سختی در کلاسهای شبانه درس می داد؛ لباس نو نمی خرید ، حتی ساعت غذاخوردنش را تغییر داده بود ، تا کمتر با آنان روبرو شود و به زعم خودش ، کمتر به آنان وابسته باشد۰
اولین باری که از خانه دور شد، یک اجبار در میان بود ، چون یک فرد مطمئن او را از یک خطر آگاه کرده بود۰
زندگی در شهرهای دور با سختی و مشکلات مالی و در نا آشنائی ، در کنار خود یک نوع سبکباری را برای او به ارمغان آورده بود۰
حس می کرد که مثل یک نهال کوچک که دیگر در میان گلدان جائی برای نموش نیست ، به میان دشت انداخته شده است۰
شهرهای زیادی را دید، از روستاها عبور کرد؛ گاهی در مسافرخانه ، گاهی در یک اتاق اجاره ای و گاهی در خانه ی یک آشنا می خوابید۰گاهی کار کرد و گاهی بیکار بود۰
هر جا را یکبار می دید و از آن تصویری بر می داشت و سپس آنرا فراموش می کرد۰ از در هر بنائی که وارد می شد ، اول راه خروج را می پرسید۰۰
وقتی مدتی بعد و با تغییر شرایط ، توانست به خانه ی پدر و مادرش برگردد؛ احساس کرد که باید مثل همه ی بناها و مکانهائی که پیش از این دیده بود ، از این چند اتاق نیز دیدن کند و برود۰۰
پدر و مادرش می دیدند که او فکرش در جای دیگری است۰
روزها را کنار پنجره می گذراند و به آسمان نگاه می کرد۰
احساس می کرد که در و دیوار به او فشار می آورد و هوای خانه واین شهر نفسش را تنگ می کند۰
مدتی طولانی لازم نبود تا او تصمیمش را بگیرد و کاغذها ومدارک و پول رفتن را با کمک این و آن فراهم کند۰
یک چمدان بسته کنار در بود و او داشت صورت پدر و مادر و خواهرش را می بوسید و ساعتی بعد در راه فرودگاه بود۰
اشک در چشمش حلقه می زد۰
وقتی هواپیما پرواز کرد، احساس می کرد که دارد در درونش آبسه ای را به همراه می برد تا در یک محل دور برایش مرهمی پیدا کند و می دانست که یک روز بدون درد و زخم به نزد خانواده اش باز خواهد گشت و گرد سفر را برای همیشه از چهره و کفشها خواهد زدود و چمدانش را در کنج انباری برای همیشه فراموش خواهد کرد۰۰۰۰۰۰


سلام.
پاسخ دادنحذفدرخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند.
باز هم با قلمت تکانم دادی. به امید دیدار در روزی که چمدانت را بر زمین بگذاری به قصد باز کردن و دیگر نبستن.
ممنونم برادر و دوست قدیمی ، کیارش عزیزم۰ به امید دیدار
پاسخ دادنحذفتاریکی، ترس، خشم، درد، بیماری، توهم، کابوس، بدبینی، بی اعتمادی، بدبینی، بی اعتمادی....
پاسخ دادنحذف