
منتظرت می مانم۰۰۰
خوب در چهر ی فرامرز دقیق شد۰
نه نگاهش غمگین بود و نه لحن کلامش از تنش روحی حکایت می کرد۰
خطوط چهره اش بیشتر یک تصمیم محکم را نشان می دادند۰۰
از زمانی که فرامرز را شناخته بود ، روابطشان شبیه خواهر و برادر بود۰
در کوریدور دانشکده ی هنر،دانشجوی ترم اول بودند که با هم آشنا شدند؛ آنقدر ساده و پیش پا افتاده که حتی اولین ملاقاتشان را به یاد نمی آورد۰ بچه های نقاشی تعدادشان زیاد بود و آنقدر با هم ندار و راحت بودند که وقتی دو نفرشان مثل نوید و نسیم ، بعد از چند سال با هم ازدواج کردند ، در نظرش یک اتفاق عجیب می آمد۰
فرامرز ولی واقعا برایش مثل برادر بود؛ حتی از این ابا نداشت که ماجراهای کوچک احساسی اش را برای او تعریف کند و نظرش را بپرسد۰
فرامرز برای او در طی این سالها دو گوش و گاهی دو بازو بود۰
به قول رفقای دانشکده ، کسی بود که همیشه در دسترس بود۰
کسی که در شادی و غم می توانست روی حضورش حساب کند و یا به بیان بهتر ، حضور کم رنگش را نادیده بگیرد۰
حتی یک بار به شوخی به او گفته بود که برایش مثل یک بوم سفید می ماند که می تواند هر وقت خواست ، رویش رنگ بگذارد و بعد آنرا پاک کند۰
با گذشت اینهمه سال ، پدر و مادرش هم حضور همیشگی فرامرز را مثل یک برادر برای او، که تنها دختر خانواده بود ، پذیرفته بودند۰
در کوه پیمائی های جمعه ، وقتی کوله پشتی روی دوشش سنگینی می کرد، در کمک خواستن از فرامرز برای حمل آن ، کوچکترین تردیدی نمی کرد۰
سالها می گذشت و اطرافشان بیشتر و بیشتر خالی می شد۰ گاهی از بی عملی فرامرز برای قدم مثبت برداشتن در زندگی تا حد مرگ لجش می گرفت۰
نرفتن به سربازی و تاسیس یک شرکت تاسیساتی با کمک بردیا که لا ابالی ترین فرد گروه بود ، بارها صدای او را در آورده بود۰
همیشه فکر می کرد که هیچ نکته ای و هیچ گوشه ی پنهانی در زندگی و روح فرامرز نیست که او نشناسد۰ فرامرز ، اما همیشه پاسخ او را با سکوت طولانی و بالا انداختن شانه می داد، بارها به او فحش داده بود و حتی یک بار توی سر او زده بود ۰۰
بی خیالی فرامرز در قبال دخترها ، اعصابش را خرد می کرد۰ فکر می کرد که این پسر بالاخره کی می خواهد سر و سامان بگیرد؟
بارها دخترهای قشنگی را به او معرفی کرده بود و بی میلی و قدم بر نداشتن فرامرز را به حساب بی تصمیمی ذاتی او گذاشته بود و حرص خورده بود۰
نمی دانست چرا؛ ولی از وقتی که تصمیم گرفت که برای چند سال ادامه ی تحصیل به انگلستان برود، یک نوع احساس وظیفه در خود احساس می کرد که قبل از رفتنش ،کمکی به پایان بلاتکلیفی فرامرز بکند۰
ولی ظاهرا بی فایده بود۰
روز رفتن ، در فرودگاه ، طبق معمول ، فرامرز آخرین نفری بود که از او خداحافظی کرد ، چون چمدانهایش را تا جلوی ترانزیت حمل می کرد۰
هیچوقت تصور نمی کرد که تنها چند دقیقه زمان، برای اینکه نگاه و تصور و احساسش نسبت به نزدیکترین دوستش تغییر کند ، کافی باشد۰۰
فرامرز به او گفت که سالهاست عاشق او است و بدون او زندگی برایش غیر ممکن است و هیچ دختر دیگری را در زندگی به اندازه ی او دوست نداشته است و اگر لازم باشد ، سالها منتظرش می ماند۰۰۰
نمی توانست صحبت فرامرز را قطع کند، صف انتظار برای چک کردن پاسپورتها کوتاه بود؛ آنقدر استرس رفتن و ترک خانواده
خوب در چهر ی فرامرز دقیق شد۰
نه نگاهش غمگین بود و نه لحن کلامش از تنش روحی حکایت می کرد۰
خطوط چهره اش بیشتر یک تصمیم محکم را نشان می دادند۰۰
از زمانی که فرامرز را شناخته بود ، روابطشان شبیه خواهر و برادر بود۰
در کوریدور دانشکده ی هنر،دانشجوی ترم اول بودند که با هم آشنا شدند؛ آنقدر ساده و پیش پا افتاده که حتی اولین ملاقاتشان را به یاد نمی آورد۰ بچه های نقاشی تعدادشان زیاد بود و آنقدر با هم ندار و راحت بودند که وقتی دو نفرشان مثل نوید و نسیم ، بعد از چند سال با هم ازدواج کردند ، در نظرش یک اتفاق عجیب می آمد۰
فرامرز ولی واقعا برایش مثل برادر بود؛ حتی از این ابا نداشت که ماجراهای کوچک احساسی اش را برای او تعریف کند و نظرش را بپرسد۰
فرامرز برای او در طی این سالها دو گوش و گاهی دو بازو بود۰
به قول رفقای دانشکده ، کسی بود که همیشه در دسترس بود۰
کسی که در شادی و غم می توانست روی حضورش حساب کند و یا به بیان بهتر ، حضور کم رنگش را نادیده بگیرد۰
حتی یک بار به شوخی به او گفته بود که برایش مثل یک بوم سفید می ماند که می تواند هر وقت خواست ، رویش رنگ بگذارد و بعد آنرا پاک کند۰
با گذشت اینهمه سال ، پدر و مادرش هم حضور همیشگی فرامرز را مثل یک برادر برای او، که تنها دختر خانواده بود ، پذیرفته بودند۰
در کوه پیمائی های جمعه ، وقتی کوله پشتی روی دوشش سنگینی می کرد، در کمک خواستن از فرامرز برای حمل آن ، کوچکترین تردیدی نمی کرد۰
سالها می گذشت و اطرافشان بیشتر و بیشتر خالی می شد۰ گاهی از بی عملی فرامرز برای قدم مثبت برداشتن در زندگی تا حد مرگ لجش می گرفت۰
نرفتن به سربازی و تاسیس یک شرکت تاسیساتی با کمک بردیا که لا ابالی ترین فرد گروه بود ، بارها صدای او را در آورده بود۰
همیشه فکر می کرد که هیچ نکته ای و هیچ گوشه ی پنهانی در زندگی و روح فرامرز نیست که او نشناسد۰ فرامرز ، اما همیشه پاسخ او را با سکوت طولانی و بالا انداختن شانه می داد، بارها به او فحش داده بود و حتی یک بار توی سر او زده بود ۰۰
بی خیالی فرامرز در قبال دخترها ، اعصابش را خرد می کرد۰ فکر می کرد که این پسر بالاخره کی می خواهد سر و سامان بگیرد؟
بارها دخترهای قشنگی را به او معرفی کرده بود و بی میلی و قدم بر نداشتن فرامرز را به حساب بی تصمیمی ذاتی او گذاشته بود و حرص خورده بود۰
نمی دانست چرا؛ ولی از وقتی که تصمیم گرفت که برای چند سال ادامه ی تحصیل به انگلستان برود، یک نوع احساس وظیفه در خود احساس می کرد که قبل از رفتنش ،کمکی به پایان بلاتکلیفی فرامرز بکند۰
ولی ظاهرا بی فایده بود۰
روز رفتن ، در فرودگاه ، طبق معمول ، فرامرز آخرین نفری بود که از او خداحافظی کرد ، چون چمدانهایش را تا جلوی ترانزیت حمل می کرد۰
هیچوقت تصور نمی کرد که تنها چند دقیقه زمان، برای اینکه نگاه و تصور و احساسش نسبت به نزدیکترین دوستش تغییر کند ، کافی باشد۰۰
فرامرز به او گفت که سالهاست عاشق او است و بدون او زندگی برایش غیر ممکن است و هیچ دختر دیگری را در زندگی به اندازه ی او دوست نداشته است و اگر لازم باشد ، سالها منتظرش می ماند۰۰۰
نمی توانست صحبت فرامرز را قطع کند، صف انتظار برای چک کردن پاسپورتها کوتاه بود؛ آنقدر استرس رفتن و ترک خانواده
برایش سنگین بود که نمی خواست و نمی توانست کلمات فرامرز را بشنود و درک کند۰ حتی فرصت نداشت گریه کند۰
احساس بسیار بدی داشت، مثل یک نوع تحول. در یک زمان چند دقیقه ای باید یک ذهنیت عمیق را در خودش تغییر می داد۰ فرصت سوال کردن و یا واکنش نشان دادن و اعتراض کردن و حتی فحش دادن برایش نمانده بود۰ وقتی فرامرز به او گفت که منتظرش می ماند ، این سوال سر زبانش ماند که برای چه؟
سوالی که فرصت به زبان آوردنش را نداشت۰
ساکهایش را از فرامرز گرفت و به او خداحافظ گفت۰ آخرین نگاه را به او انداخت و آخرین جمله اش را در ذهن ثبت کرد۰
در سالن انتظار پرواز سعی می کرد با یک حس تازه در خود کنار بیاید۰
فکر می کرد که چند سال باید بگذرد تا او تک تک وقایع این سالها را در خاطراتش، با این حس جدید دوباره زندگی کند؛ تا بتواند معنائی برای انتظار فرامرز بیابد؟
در سالن انتظار پرواز سعی می کرد با یک حس تازه در خود کنار بیاید۰
فکر می کرد که چند سال باید بگذرد تا او تک تک وقایع این سالها را در خاطراتش، با این حس جدید دوباره زندگی کند؛ تا بتواند معنائی برای انتظار فرامرز بیابد؟


بسیار نازنین نوشته ای
پاسخ دادنحذف