۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

درد


نگاهی به لابی هتل انداخت و با رضایت خاطرتابلوهای قدیمی کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده و مبلهای مرتب چیده شده و پارکت تمیز را نگاه کرد و خود را در صندلی چرخدار جابجا کرد۰
موسیو روژه ، صندلی چرخدار همسرش را حرکت داد و پشت پیشخوان رسپسیون برد۰
کاغذهای کوچک چهارگوش منظم بریده شده؛ مدادهای تراشیده و نوک تیز ، دستگاه تلفن قدیمی ولی براق، لیست رزرواسیون تمیز و بی خط خوردگی و رسپسیونیست جوان دانشجو که با لبخند به او سلام می کند ؛ لحظه ای گذرا برق زندگی را در چهره ی رنگ پریده و بیمارش منعکس می کند۰۰۰

از کودکی خواسته بود که همه چیز کنترل شده باشد؛ حتی زمانی که در روستائی در نزدیکی شهرکوچک کولمار در نزدیکی مرز آلمان ، در نانوائی کوچک پدرش ، بعد از ظهرها به او کمک می کرد ؛ سعی می کرد که بیشترین سود را با کمترین هزینه نصیب خانواده اش کند۰
چقدر در چیدن کرواسان و نانهای شکلاتی در ویترین نانوائی دقت می کرد و چقدر با تملق در مقابل مشتریان کوچکی می کرد تا چند فرانک سود بیشتر عایدشان شود۰
از زمانی که به یاد می آورد همواره با رغبت ، خودش را از چیزهائی که دخترهای دیگر دوست داشتند، محروم کرده بود: لباسهای زیبا ، جواهرات و زیورآلات و مسافرت به دور و نزدیک ۰
دوران سخت دهه های بعد از جنگ ، خانواده اش را حتی در سالهای رونق فرانسه ، به نوعی زهد و امساک وصرفه جوئی سوق داده بود که برای او به شکلی تبدیل به فلسفه ی زندگی شده بود۰
همیشه این جمله ی پدرش را برای دو پسرش که روز به روز شباهت بیشتری به او پیدا می کردند تکرار می کرد که : یک فرانک ، یک فرانک است۰
ازدواج با روژه، پسر یک کشاورز آشنا با آن چشمهای آبی زیرک و قد کوتاه و سر و وضع متوسط و پس از آن مهاجرت به پاریس به همراه سهم ارثیه ای قبل توجه و سپس خریدن یک هتل قدیمی در نزدیکی گاردونور ، اتفاقات مهمی بود که می توانست برای او که زنی جوان با زیبائی متوسط بود ، خوشبختی بزرگی محسوب شود۰
حتی زمانهائی بود که شبها پس از بازگشت به آپارتمان کوچکشان در چند صد متری هتل ، با حساب کردن پولی که در آن روز عایدشان شده بود ، خوشحالی عمیقی را احساس کرده بود۰
سالها می گذشت و او با آنکه تحصیلات بالائی نداشت ، با کار زیاد می توانست چند جمله ای به زبان انگلیسی و ژاپنی برای خوش آیند مشتری های خارجی ادا کند۰
برای پائین آوردن هزینه ی تمیزکردن هتل ، خودش هم زمان با دو کارگر زن روزمزد سیاهپوست، اتاقها را جارو می کرد و توالتها را می شست۰
روزها تا غروب با روژه در رسپسیون کار می کردند و شبها به حساب پولی که روزانه عایدشان می شد رسیدگی می کردند و ارقامی که روز به روز بزرگتر می شدند را در خرید سهام و زمین و آپارتمان به کار می گرفتند۰
هر روز صبح زود همراه سگ کوچکشان با ترس و لرز از لاتها و الکلی های محله ی نا امنشان ، قبل از رسیدن ماشین نانوا ، خود را به هتل می رسانید تا مگر رسپسیونیست و یا نانوا در شمارش نانهای باگت و کرواسان صبحانه اشتباهی نکنند۰
بهترین روز هفته ، یکشنبه ها بود که بر خلاف هر روز که ظهرها غذای سرد در هتل می خوردند؛ موسیو روژه در آشپزخانه ی هتل ، پیتزا و یا لازانیای یخ زده را در فور گرم می کرد و همگی آنرا با اشتها می خوردند۰
حتی یکبار به توصیه ی یک جوان مشتری ، در یک رستوران یونانی نزدیگ گاردونور ، کباب ترکی خوردند۰
این لحظه ها ی کوچک ، برای او و خانواده، لحظه های شادی آوری بود که به او انرژی بیشتری برای کار کردن می داد۰
سالها بود که به سفر نرفته بودند ۰
آخرین بار که به کولمار رفت ، برای به خاک سپردن پدرش بود و او هنوز پسر دومش را حامله بود؛ در ضمن او احساس نیازی به سفر کردن نمی کرد ؛ چون هر چیز را که درباره ی مکانهای دور می خواست بداند ، مسافرهای هتل برایش تعریف می کردند۰

اولین باری که دل درد گرفت ، به توصیه ی یکی از مسافران هتل که می گفت قبلا دکتر بوده است ، مخلوطی از عسل و کنیاک را با پارچه روی شکمش بست که البته موثر نبود ؛ ولی او کسی نبود که پولش را که به آن سختی به دست می آورد، به این دکترهای مفتخور بدهد۰
تنها بعد از چند ماه و غیر قابل تحمل شدن دردهایش بود که یک دکتر جوان در اورژانس بیمارستانی در آن نزدیکی به او اعلام کرد که سرطان دارد و مدت زیادی زنده نمی ماند۰
پس از آن، تصمیم به دنبال نکردن درمان ، کار مشکلی نبود، چون او و روژه هیچوقت نشنیده بودند که کسی از سرطان زنده بماند۰۰۰

وقتی روژه از مراسم ساده ی تدفین او در قبرستان مون پارناس به هتل برگشت، همه چیز مرتب و سر جای خودش بود۰
تابلوهای کپی شده از کارهای مونه با کادرهای ورنی خورده؛ پارکت تمیز و مبلهای منظم چیده شده در لابی؛ کاغذهای چهارگوش بریده شده برای یادداشت و تلفن قدیمی رسپسیون که از تمیزی برق میزد۰
روژه در حالی که قطره اشک کوچکی را از کنار چشمش پاک می کرد ، با نگاهی غایب، شروع به تراشیدن یک مداد کوچک کند شده کرد۰

۳ نظر:

  1. از تهی سرشار
    جویبار لحظه ها جاریست....

    رضا جان همیشه توانایی تو را در نوشتن ستوده ام...راستی موقع خواندن هوس کرواسان کردم!

    به امید دیدار

    پاسخ دادنحذف
  2. کیارش جان از لطفت ممنونم؛ من هم خیلی هوس کرواسان کرده ام چون دو هفته است که رژیم سختی دارم و لب به نان و شیرینی نمی زنم.

    پاسخ دادنحذف
  3. سلام
    من اخیرا وبلاگ شما را ازطریق وبلاگ کیارش پیدا کرده ام. نوشته هایتان بسیار دلنشین و قشنگ است. در واقع تنها وبلاگهایی که میخوانم، دوستان آقای کیارش هستند: گفتمت، آواز ایرانی، کیقبادبهدین، دور از خانه و دو وبلاگ متعلق به دوستان نزدیکم. نوشته هایتان باعث دلتنگی و بغضی خاص میشوند، طعم غالب آن تلخی است- تلخی گزنده. دفعه اول که آمدم یک نفس همه پستهایتان را خواندم. و بعد هر بار که سر زدم چیز جدیدی نبود. چرا نمی نویسید؟ آنقدر در نوشته هایتان خسته و دل کنده از همه چیز و همه کس هستید که جرات نمی کنم اصرار کنم. ولی اگر میتوانید نوشته هایتان را در وبلاگ بگذارد(چون بعید می دانم ننویسید)

    پاسخ دادنحذف