۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

آشیانه


از در مدرسه ی قرآنی که در آمدم ، با عجله به طرف خانه روان شدم تا قبل از غروب آفتاب چند کیلو سبزی با چرخ دستی ام بفروشم۰ مادرم می گوید که خدا ما را دوست ندارد۰ از وقتی که صورتش به آتش کپسول گاز در هنگام پر کردن کپسول با شلنگ سوخت ، دوست ندارد که از خانه بیرون بیاید ۰ پدرم سرباز شاه مسعود بود۰ مادرم می گوید که پدرم مثل شیر پنجشیر دلاور بود۰ پدرم می خواست که من درس بخوانم ۰ من که به دنیا آمدم ، پدرم کارش را زیاد کرد۰ در کارگاه ماشین شوئی در خانی آباد کار می کرد۰ مادرم می گفت که پدرم در پنجشیر معلم بود ۰ یادم می آید که بار آخر که از ما خداحافظی کرد ، به من گفت که همیشه این رویا را داشت که پسرش دکتر شود۰ گاهی دلم برایش تنگ می شود۰ مادرم می گوید که خیلی از بچه ی هم سن من کار می کنند۰ صبحها که به مدرسه ی قرآن می روم ، چند تا بچه را می بینم که هم سن من هستند و به مدرسه می روند۰ به من که می رسند ، با ترس نگاهم می کنند۰ یکبار شنیدم که یکی از آنها گفت افغانیه۰۰۰ من در این محله به دنیا آمده ام۰ مادرم می گوید ، همین که یک اطاق اجاره ای و یک لقمه نان داریم ، باید خدا را شکر کنیم۰ من مدرسه ی قرآنی را دوست ندارم۰ مادرم می گوید که مدرسه برای ایرانی ها است۰ اینجا کشور آنها است۰ ما اینجا مهمانیم ۰ من دوست دارم که مثل پدرم معلم بشوم و یا حد اقل همانطور که او می خواست دکتر بشوم ۰ من کشورم ایران را دوست دارم و دلم می خواهد که یک روز در خانی آباد یک خانه بخرم۰ امروز وقتی با چرخ دستی ام از جلوی دبستان امیدوار می گذشتم ، شنیدم که بچه ها یک شعر قشنگ را با هم می خواندند:ایران عزیز خانه ی ما است ۰۰۰ میهن، وطن ، آشیانه ی ما است۰۰۰

۱ نظر:

  1. بسیار زیبا. اشک برای ما که بیش از انسانیت به جای زایش هم اهمیت می دهیم.

    پاسخ دادنحذف