
به حمید گفته بود که اگر دیرتر حرکت کنند، وقتی که به قرارگاه می رسند درها بسته خواهد بود؛ ولی گوش شنوائی نبود۰ غروب که به پس قلعه رسیدند ، مطمئن بود که شانسی ندارند و شب را باید بیرون سر کنند ولی با این وجود راه افتادند۰ نوار جیپسی کینگ درسکوت شب ، زیر نور مهتاب ، بدون چراغ قوه۰ قدم گذاشتن بر روی صخره هائی که درمهتاب به رنگ نقره در می آیند بازتابی از یک رویای آشنا داشت ۰ نزدیک آبشار دو قلو که رسیدند، به سکوت گوش دادند، نسیم نمناک آمیخته به بوی علف و ترنم صدای آبشار از دور۰ از گرده ی بالای آبشار در سکوت ، مثل خوابگردها گذشتند، قرارگاه شیرپلا در تاریکی و زیر نور ماه مثل غول کوهستان ، به آرامی درخواب بود وبامشتهای آندو بردرش قصد بیدارشدن را نداشت ۰شب و سرمای فروردین در کوه و تاریکی و بدون آتش ، با دو پتوی کوچک ، پشت به پشت در پناه یک صخره ،در زیر نور یخزده ی مهتاب ونگاه بیدارقله ی توچال درآن اوج ، چشم بر هم ننهادند۰ چند ساعت بعد حمید به او گفت ، نباید بخوابی چون داری می میری۰ از جا بلندش کرد ، راه رفتند ، بالا و پائین پریدند، آهنگ لیلا لیلا را با فریاد با هم خواندند و سعی کردند که پائین بیایند۰ حمید به او گفت که صدای خنده ای شنیده است۰ او حس کرد که کسی سنگ به صورتش می زند۰ حمید گفت این سرما و این سکوت باعث توهم می شود۰ حس میکنند که کسی نظاره گرآنهاست۰ساعتی بعد ، وقتی اولین مشتری یک قهوه خانه ی میان راه بودند ، مایل بودند آتش درون بخاری را ببلعند۰ قهوه خانه چی به حمید گفت، شبهای کوه پر از رمز و راز است۰ چیزهای عجیب که اگر دیدی باید فراموششان کنی۰ چیزی چون افکار نادرست و اشکال غیرواقعی۰۰۰صبح که به پس قلعه رسیدند ، جز خاطره ی چای داغ قهوه خانه و نیمروی پس از آن ، مایل نبودند که به چیز دیگری بیاندیشند۰۰۰
افسانه ها میگویند که هزاران سال پیش فریدون بر ضحاک زنجیر نهاد و او را در غاری در کوه البرز دربند کرد، کوهی که پیش از آن مامن دیوان بسیاری بود۰۰۰


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر