
دیگر آن بردیا که من می شناختم نبود ۰ فقط یک سایه از او مانده بود، پس از مرگ سعید۰ دو دوست بودند مثل برادر۰ بردیا از آن روز تا مدتها، روزها از خانه بیرون نمی آمد۰ می گفت چشم دیدن خورشید را ندارد۰ سعید آن روز به خانه شان زنگ زده بود ، اما او خانه نبود ۰ قبل از اینکه خود را زیر اتوبوس بیاندازد ، در جاده ی بهشت زهرا ۰ به من زنگ زد ، گفتم از بردیا خبر ندارم۰ گفت می خواستم چیزی به او بگویم و قطع کرد۰ بردیا گفت که خط کف دستش را دیده بود؛ خط زندگی اش قطع شده بود۰ می گفت که تا حالا ندیده بودم که خط زندگی کسی قطع باشد و زنده بماند۰ می گفت که در نگاهش دیده بود که رفتنی است ۰ یک سوال او را آزار می داد۰ سعید چه حرفی داشت که باید به او می گفت؟ آیا او اگر در آن لحظه در خانه بود ، سرنوشت سعید تغییر می کرد؟ عشق یک دختر نمی تواند یک آدم محکم مثل سعید را به آخر خط برساند۰ شاید این یک بهانه بود۰ نمی دانست ۰ بحث در پوچی زندگی و بحثهای اگزیستانسیالیستی که شبها پشت در خانه روی آن نیمکت و زیر نور تک چراغ محله و در سکوت شب با هم داشتند ؛ کتاب خاطرات خانه ی اشباح داستایوسکی که جدیدا به سعید هدیه داده بود؛ سایه ی سنگین استبداد خرد کننده ی پدر سعید که اینهمه آرزوی رفتن و دور شدن را در سرش انداخته بود ؛ فشار مالی که هیچکدامشان از آن رهائی نداشتند؛ چه عاملی او را زیر چرخهای اتوبوس کشاند؟ این سوال بی جواب مثل یک طلسم سالهاست که بر گریبان بردیا آویخته است ، اوکه مانند سایه ازکنار دیوارها میگذرد وازآفتاب میگریزد۰ چه حرفی آن روز باید زده می شد؟۰۰۰
سعید وسط جاده پرید، اتوبوس از روی او رد شد، مثل یک موج دریا که یک قلعه ی شنی را درنوردد ۰ یک کلمه بر روی دهان سعید خشک شد۰ دستانش رو به آسمان بود۰ آفتاب بر کف دستانش می تابید۰ هرگز کسی را ندیده ام که خط زندگی در کف دستش قطع شده باشد و به زندگی ادامه بدهد۰۰۰
سعید وسط جاده پرید، اتوبوس از روی او رد شد، مثل یک موج دریا که یک قلعه ی شنی را درنوردد ۰ یک کلمه بر روی دهان سعید خشک شد۰ دستانش رو به آسمان بود۰ آفتاب بر کف دستانش می تابید۰ هرگز کسی را ندیده ام که خط زندگی در کف دستش قطع شده باشد و به زندگی ادامه بدهد۰۰۰


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر