۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

شرم


بیرون آمدن از پادگان ، آنطور هم که فکر می کرد ،مشکل نبود۰
کافی است دفترچه ی مرخصی یکی از رفقایت را قرض کنی و موقع برگشتن به پادگان ، یک پاکت سیگارتوی جیب سربازدژبان بگذاری ، تا هر وقت خواستی بروی و بیائی۰
خصوصا او که انگیزه ی مهمی هم داشت۰
یک نفر مثل فریبرز که به سه سوت دوش گرفتن عادت ندارد ، خود را به هر دری می زند تا چند روز یکبار از پادگان بیرون بزند و خود را به حمام عمومی میدان آزادی کرمانشاه برساند تا تنی صفا دهد و یا یک نفر مثل مجید که عاشق دنده کبابهای طاق بستان است ، مجبوراست که هردوروزیکبار،خسته ازخورشت بادامهای بی ملات پادگان ،به جاده بزند و حتی لباس سربازی سپاه و ته ریش هم باعث نمی شود که دور از چشم گشت دژبانی ، یک پیک عرق با کبابش به سلامتی جناب سرگرد مظهری ،بالا بیاندازد۰
ولی او انگیزه ی دیگری داشت۰
علیرضا که از بچه های هم گروهانی و همکلاسی سابق او در دانشکده فنی و محلی کرمانشاه هم بود ، به او گفته بود که آن دختر نامزد دارد و به زودی ازدواج می کند ولی این حرفها به خرج او نمی رفت۰
بار اول که او را در پارک شیرین ، با مانتو آبی هم رنگ چشمهایش دید ، دیگر نتوانست تصویرش را از سر بیرون کند۰
هرچند آن دختر تنها یگ نگاه گذرا از زیر چشم به او و دوستانش انداخته بود؛ ولی تخیل افسارگسیخته ی او تصویر یک عشق افلاطونی را بینشان ترسیم می کرد۰
دیشب علیرضا اسم آن دختر را با واسطه برایش پیدا کرده بود ؛ناهید۰ خبر بد این بود که نامزد دختر ،یک جوان خوش بر و رو و تحصیل کرده ی متمول بود۰
پیش خودش فکر کرد، این که دلیل نمی شود ؛در شهرهای کوچک دخترها را علی رغم میلشان به ازدواج وادار می کنند۰۰۰
آنروز با چند نفر از بچه ها از پادگان برای مرخصی ساعتی بیرون آمدند ۰
دیگران به کوه بیستون می رفتند تا از سنگنوشته های باستانی دیدن کنند۰
او اما مصمم بود که ناهید را ببیند و با او صحبت کند۰
اطلاعاتش کامل بود؛ یک ساعت درایستگاه اتوبوس جلوی مدرسه ی راهنمائی که ناهید در آن تدریس می کرد کشیک کشید ، تا او بیرون آمد۰
نگاه کم توجه ولی آشنائی به او انداخت و دورتر در صف ایستاد۰
سوار اتوبوس شدند۰ زبانش بند آمده بود۰
تمام راه را تا شهرک فرهنگیان با خود در کشاکش بود۰
پشت سر ناهید پیاده شد و او را تا کوچه شان تعقیب کرد۰
دختر را به اسم صدا کرد۰ دختر برگشت و با تعجب او را نگاه کرد۰ سعی کرد که جمله ای بگوید۰۰۰ اما دختر قبل از اینکه او دهان باز کند به او گفت: آقا ببخشید ، من نامزد دارم۰۰۰
نفهمید که چطور کلمه ی-معذرت می خواهم-را ادا کرد و چطور دوید و از چه راهی خود را به پادگان رساند و چطور سربازی را تمام کرد و چطور بعد از سالها مهندس موفقی شد...
هر وقت که سوزش شرمی را که در آن لحظه سرش را لبریز کرده بود ، به خاطر می آورد ؛ خود را به سختی مشغول به کار می کند۰۰۰
چند وقت پیش علیرضا را گذرا دید و یادی از کرمانشاه و محلهای دیدنی اش و روزهای خوش سربازی کردند.
علیرضا به او یادآوری کرد که روزی که بچه ها به بیستون رفتند ، خیلی بهشان خوش گذشته بود؛ در جائی که فرهاد
از سوزش عشق، دل کوهها را روز و شب شکافته بود ۰۰۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر