۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

زخم



وقتی رضا و محسن به فضای مدور بنای زیر بادگیر، با آن گچبری های سقف و با آن بازی زیبای نور روی شیشه های رنگی پنجره ها رسیدند؛ ناگهان موجی از هوای خنک بادگیر بزرگ ،عضلات کوفته شان از گرمای شدید ظهرتابستان یزد را به رخوت درآورد۰
رضا شاید بعد از مدتها ، اضطراب بی دلیل دائمی اش را فراموش کرده بود و محسن با تعجب می دید که رضا برای چند دقیقه، تیک پلک به هم زدنش را فراموش کرده است۰ رضا با صدائی اعجاب زده گفت: این مکان عجب آرامشی دارد۰۰۰ صدای یک مرد مسن از روی شانه اش صحبت رضا را قطع کرد : پسرم ، آرامش در درون انسانهاست. مکانها هیجان یا آرامش ندارند۰
هر دو برگشتند و متوجه پیرمرد راهنمای بنا شدند۰ رضا در بدو ورود او را دیده بود که به گردگیری شیشه های رنگی پنجره مشغول بود۰
پیرمرد آنها را در سرتاسر باغ گرداندوحوضها واندرونیهای متعدد باغ را به آنها نشان داد و به آنان گفت که باغ دولت آباد، مسکن شاه بزرگ ،کریمخان زند بوده است ۰ کلام آهنگین و وزین پیرمرد و اطلاعات زیادش درباره ی تاریخ و معماری بنا ،همراه با کلمات گاه و بی گاه فرانسوی که جملاتش را همراهی می کرد ، آن دو را به حیرت واداشته بود و عدم تجانس ظاهر و درون پیرمرد را بیش ازپیش آشکار می کرد۰ او سپس آن دو را به شربتی خنک دعوت کرد ۰ دور تا دور اطاق وسیع و مرتب پیرمرد که یک قالی تبریزی در میان آن پهن بود ، پر بود از قفسه های لبریز از کتاب ۰ آقای رکنی معلم سابق ادبیات و زبان فرانسه ، سالهای آخر عمر خود را درجستجوی چه چیزی در این گوشه ی خلوت می گذراند؟
در هنگامی که رضا مشغول کنجکاوی در انبوه کتابهای پیرمرد بود، او در گوشی به محسن گفت : خیلی مواظب دوستت باش۰ وضعیت روحی اش خطرناک است۰ محسن این را خود بهتر می دانست و اصلا بهانه ی این سفر هم همین بود۰
پیرمرد به رضا رو کرد و گفت : چه چیز آزارت میدهد؟ چرا خودت را نمی بخشی؟ چرا زخمت را با دست خودت ناسور می کنی؟ آیا بدقولی کرده ای ؟ گناه کرده ای؟ خودت را ببخش۰ از پوستت بیرون بیا۰ اگر چیزی را از دست داده ای ، دستت را رو به آسمان باز کن تا بهتر از آن را بیابی۰۰۰
رضا و محسن از باغ بیرون می رفتند؛ چشمهای هردوشان هنوز خیس بود۰ پشت سرشان بزرگترین بادگیر شهر ، یک باغ بزرگ ، یک بنای زیبا، یک پیرمرد مهربان و لحظه ای آرامش را برجا می گذاشتند۰۰۰
لحظاتی بعد ، رضا درحالی که با هیجان دفترچه ی یادداشتش را ورق می زد و به شدت پلکها را به هم می زد ، به محسن گفت: مکان بعدی که در یزد باید ببینیم زندان سکندر نام دارد۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر