
نمی توانی افشین را بشناسی و در آن واحد این دو حس نفرت و دوست داشتن را همزمان نسبت به او نداشته باشی۰
در خوابگاه پزشکان اولین کسی که به من خوش آمد گفت او بود و هنوز از در وارد نشده بودم که یک سیگار مارلبرو به من تعارف کرد و بی توجه به نگاه نا آشنای دیگران ، با روئی گشاده پذیرای من شد۰
رضا که دوست دوران دانشکده بود در گوشی به من گفت که پای افشین را به اطاقم باز نکنم چون او تنبل ترین و شلخته ترین فرد تاریخ است۰۰۰ و من هنوز خیلی مانده بود تا واقعیت وجود افشین را درک کنم۰۰۰
خوابگاه پزشکان مجرد تفرش، متشکل از یک خانه ی بزرگ چند اتاق خوابه و در میان یک باغ در نزدیکی تنها بیمارستان شهر واقع بود۰۰۰
من که چندماه دیرتر از دوستانم طرحم را شروع میکردم ، در بدو ورودم، با ولع توصیه های حسین و رضا را مبنی بر اینکه باید خودم را تنبل جلوه بدهم تا تمام کارها بر گردنم نیافتد! ، با گوش جان شنیدم۰۰۰
رامین که مسئول خود تعیین کرده ی خوابگاه بود وماههای آخردوران طرحش را قبل ازعزیمت به امریکا سپری می کرد ، مثل یک تیمسار خودش را به من معرفی کرد و این خبر خوش که فردا لازم نیست در اورژانس کشیک بدهم را همزمان به من و مسعود که ساکن یکی از اتاقها و در ضمن ،رئیس بیمارستان شهر و رئیس من نیز بود، اعلام کرد۰.
در عوض به عنوان شهردار دوره ای خوابگاه ، باید تمام روز را به نظافت و آشپزی می گذراندم۰
در خوابگاه همه از رامین حساب می بردند جز افشین و بیژن که اطاقشان مثل صحنه ی جنگ بود۰
کف اطاق به ضخامت چند سانتی متر از روزنامه و مجله فرش شده بود۰
در وجب به وجب اطاق، استکانها ، قوطیهای کنسرو نیمه مصرف شده و قوطی کبریتهای خالی که در آنها چند ته سیگار خاموش شده بود را می دیدی و یک کوه از لباس کثیف۰
رضا به من گفت که چون افشین حوصله ندارد که لباسهایش را در ماشین رختشوئی بیاندازد، هر چند وقت یکبار همخوابگاهیها لباسهایش را در کیسه ی زباله و کنار در می گذارند و او مجبور می شود که برود و لباسهای نو بخرد۰۰
هیچگاه صحنه ی حمله ی مگسهائی که تمام مراحل زندگیشان را از دوران جنینی تا بلوغ، در اتاق افشین و در قوطی کنسروهای نیمه خورده اش گذرانده بودند را به افشین فراموش نمی کنم! و او به جای چاره اندیشی ،خود را در زیر یک ملحفه پنهان کرده بود و هر چند وقت یکبار سر را بیرون می آورد و به مگسها فحش ناموسی میداد
!
وقتی افشین و بیژن در جلسات خوابگاه به زور شرکت می کردند ، همیشه کار به مشاجره و فریاد بین دو قطب مخالف یعنی رامین و مسعود از یک طرف و افشین و بیژن از سوی دیگر می کشید ۰چون منطق افشین این بود که آن دونفر نه از روی قصد و بی مسئولیتی ، بلکه از جهت ناتوانی ذاتی ، نمی توانند در کارهای خوابگاه همکاری کنند!۰۰۰
مثل اکثریت انسانها ، افشین معجونی بود از تضادها ۰
شخصیت جدی او در محل کار غیر قابل باور و محبت و دستگیری اش از بیماران تهی دست بی مانند بود۰
یکبار پس از چند ماه کار پیاپی قصد سفر به تهران را داشت ، اما با کمال تعجب مشاهده کردیم که از ترمینال به خوابگاه بازگشت ؛چون تمام پولی راکه همراه داشت به یک کارمند بیمارستان که برای درمان همسرش به تهران می رفت، داده بود۰۰۰
خوش ذاتی افشین و خوشروئی او و نیز نزدیکی او به بیژن ، به عنوان خط ارتباط میانی با دیگران، عواملی بودند که از منزوی شدن او جلوگیری می کردند۰
فلسفه ی افشین این بود که شلختگی او ناشی از وسواس بیش از حد او در پاکیزگی است و چون نمی تواند آنطور که ایده آل اوست منظم باشد ، پس به طور واکنشی خود را رها می کند۰
البته او این جملات فیلسوفانه را برای افراد تازه وارد و زمانی که می خواست خواهش کند که برایش از سر کوچه سیگار بخرند ، بیان می کرد۰
بارها شاهد آن بودم که افشین و بیژن بر سر اینکه چه کسی باید برود و در آشپزخانه چای دم کند ، ساعتها ورق بازی شرطی می کردند و در این میان اکثرا یک نفر دیگر از سر ترحم بر آنان ، چای درست می کرد۰
افشین مانند جغد کم خواب بود و بعد از نیمه شب تا صبح برنامه ی مورد علاقه اش در تلویزیون ، یعنی نوشته های بی پایان آگهی های تبلیغاتی روی تله تکست را نگاه می کرد و سیگار می کشید و تنها چند ساعت پس از چشم بر هم نهادن منشی مطبش به او زنگ می زد و او را به سر کار می خواند۰
او این فعالیت بی پایان مغزی را نوعی ریاضت و پالایش درون می دانست۰
افشین به شکل دیوانه کننده ای در مقابل دزدی منشی مطبش از حق ویزیت بیماران بی تفاوت بود و حاظر نبود که منشی دیگری استخدام کند۰
منشی او، گودرز که جوانی زشت چهره و بد خلق بود ، از مطب پر رونق افشین بیش از او بهره می برد و در مدتی کوتاه صاحب ملک و املاکی در شهر شد۰
عاشق زبان فرانسه بود و آرزو داشت که در فرانسه ادامه ی تحصیل بدهد و یک کتاب موژه را که به چند جای آتش سیگار مزین بود در کنار تختش گذاشته بود ولی از سر بی حوصلگی تنها یک جمله را فرا گرفت بود
Qu’est-ce que c’est?
طرحم تمام شده بود و بسیار دور بودم که شنیدم خوابگاه پزشکان تفرش در آتش سوخته است ۰
ظاهرا افشین در غیاب دیگران و به ناچار می خواسته برای یکبار کنسروی را گرم کند که فراموش می کند گاز را خاموش کند۰
توانستم خبر سلامتی همه و خصوصا افشین را تلفنی از بیژن بگیرم۰
او هنوز به آن مطب می رود۰ تنها ۰ با یک منشی دزد۰ پاکتی سیگار۰ چاق و ژولیده۰ یک کتاب موژه با چند آتش سیگار بر رویش ۰ شبها و ساعتهائی که به خواندن تله تکست می گذرد۰ و یک پزشک که بیش از هر صفت دیگری غمگین است۰۰۰
در خوابگاه پزشکان اولین کسی که به من خوش آمد گفت او بود و هنوز از در وارد نشده بودم که یک سیگار مارلبرو به من تعارف کرد و بی توجه به نگاه نا آشنای دیگران ، با روئی گشاده پذیرای من شد۰
رضا که دوست دوران دانشکده بود در گوشی به من گفت که پای افشین را به اطاقم باز نکنم چون او تنبل ترین و شلخته ترین فرد تاریخ است۰۰۰ و من هنوز خیلی مانده بود تا واقعیت وجود افشین را درک کنم۰۰۰
خوابگاه پزشکان مجرد تفرش، متشکل از یک خانه ی بزرگ چند اتاق خوابه و در میان یک باغ در نزدیکی تنها بیمارستان شهر واقع بود۰۰۰
من که چندماه دیرتر از دوستانم طرحم را شروع میکردم ، در بدو ورودم، با ولع توصیه های حسین و رضا را مبنی بر اینکه باید خودم را تنبل جلوه بدهم تا تمام کارها بر گردنم نیافتد! ، با گوش جان شنیدم۰۰۰
رامین که مسئول خود تعیین کرده ی خوابگاه بود وماههای آخردوران طرحش را قبل ازعزیمت به امریکا سپری می کرد ، مثل یک تیمسار خودش را به من معرفی کرد و این خبر خوش که فردا لازم نیست در اورژانس کشیک بدهم را همزمان به من و مسعود که ساکن یکی از اتاقها و در ضمن ،رئیس بیمارستان شهر و رئیس من نیز بود، اعلام کرد۰.
در عوض به عنوان شهردار دوره ای خوابگاه ، باید تمام روز را به نظافت و آشپزی می گذراندم۰
در خوابگاه همه از رامین حساب می بردند جز افشین و بیژن که اطاقشان مثل صحنه ی جنگ بود۰
کف اطاق به ضخامت چند سانتی متر از روزنامه و مجله فرش شده بود۰
در وجب به وجب اطاق، استکانها ، قوطیهای کنسرو نیمه مصرف شده و قوطی کبریتهای خالی که در آنها چند ته سیگار خاموش شده بود را می دیدی و یک کوه از لباس کثیف۰
رضا به من گفت که چون افشین حوصله ندارد که لباسهایش را در ماشین رختشوئی بیاندازد، هر چند وقت یکبار همخوابگاهیها لباسهایش را در کیسه ی زباله و کنار در می گذارند و او مجبور می شود که برود و لباسهای نو بخرد۰۰
هیچگاه صحنه ی حمله ی مگسهائی که تمام مراحل زندگیشان را از دوران جنینی تا بلوغ، در اتاق افشین و در قوطی کنسروهای نیمه خورده اش گذرانده بودند را به افشین فراموش نمی کنم! و او به جای چاره اندیشی ،خود را در زیر یک ملحفه پنهان کرده بود و هر چند وقت یکبار سر را بیرون می آورد و به مگسها فحش ناموسی میداد
!
وقتی افشین و بیژن در جلسات خوابگاه به زور شرکت می کردند ، همیشه کار به مشاجره و فریاد بین دو قطب مخالف یعنی رامین و مسعود از یک طرف و افشین و بیژن از سوی دیگر می کشید ۰چون منطق افشین این بود که آن دونفر نه از روی قصد و بی مسئولیتی ، بلکه از جهت ناتوانی ذاتی ، نمی توانند در کارهای خوابگاه همکاری کنند!۰۰۰
مثل اکثریت انسانها ، افشین معجونی بود از تضادها ۰
شخصیت جدی او در محل کار غیر قابل باور و محبت و دستگیری اش از بیماران تهی دست بی مانند بود۰
یکبار پس از چند ماه کار پیاپی قصد سفر به تهران را داشت ، اما با کمال تعجب مشاهده کردیم که از ترمینال به خوابگاه بازگشت ؛چون تمام پولی راکه همراه داشت به یک کارمند بیمارستان که برای درمان همسرش به تهران می رفت، داده بود۰۰۰
خوش ذاتی افشین و خوشروئی او و نیز نزدیکی او به بیژن ، به عنوان خط ارتباط میانی با دیگران، عواملی بودند که از منزوی شدن او جلوگیری می کردند۰
فلسفه ی افشین این بود که شلختگی او ناشی از وسواس بیش از حد او در پاکیزگی است و چون نمی تواند آنطور که ایده آل اوست منظم باشد ، پس به طور واکنشی خود را رها می کند۰
البته او این جملات فیلسوفانه را برای افراد تازه وارد و زمانی که می خواست خواهش کند که برایش از سر کوچه سیگار بخرند ، بیان می کرد۰
بارها شاهد آن بودم که افشین و بیژن بر سر اینکه چه کسی باید برود و در آشپزخانه چای دم کند ، ساعتها ورق بازی شرطی می کردند و در این میان اکثرا یک نفر دیگر از سر ترحم بر آنان ، چای درست می کرد۰
افشین مانند جغد کم خواب بود و بعد از نیمه شب تا صبح برنامه ی مورد علاقه اش در تلویزیون ، یعنی نوشته های بی پایان آگهی های تبلیغاتی روی تله تکست را نگاه می کرد و سیگار می کشید و تنها چند ساعت پس از چشم بر هم نهادن منشی مطبش به او زنگ می زد و او را به سر کار می خواند۰
او این فعالیت بی پایان مغزی را نوعی ریاضت و پالایش درون می دانست۰
افشین به شکل دیوانه کننده ای در مقابل دزدی منشی مطبش از حق ویزیت بیماران بی تفاوت بود و حاظر نبود که منشی دیگری استخدام کند۰
منشی او، گودرز که جوانی زشت چهره و بد خلق بود ، از مطب پر رونق افشین بیش از او بهره می برد و در مدتی کوتاه صاحب ملک و املاکی در شهر شد۰
عاشق زبان فرانسه بود و آرزو داشت که در فرانسه ادامه ی تحصیل بدهد و یک کتاب موژه را که به چند جای آتش سیگار مزین بود در کنار تختش گذاشته بود ولی از سر بی حوصلگی تنها یک جمله را فرا گرفت بود
Qu’est-ce que c’est?
طرحم تمام شده بود و بسیار دور بودم که شنیدم خوابگاه پزشکان تفرش در آتش سوخته است ۰
ظاهرا افشین در غیاب دیگران و به ناچار می خواسته برای یکبار کنسروی را گرم کند که فراموش می کند گاز را خاموش کند۰
توانستم خبر سلامتی همه و خصوصا افشین را تلفنی از بیژن بگیرم۰
او هنوز به آن مطب می رود۰ تنها ۰ با یک منشی دزد۰ پاکتی سیگار۰ چاق و ژولیده۰ یک کتاب موژه با چند آتش سیگار بر رویش ۰ شبها و ساعتهائی که به خواندن تله تکست می گذرد۰ و یک پزشک که بیش از هر صفت دیگری غمگین است۰۰۰


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر