۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

دلم به سمت خانه پر می کشد


روزی خیلی دور ، توی هواپیما به سمت یک سرزمین دیگر پرواز می کردم۰
اولین بار بود که خاک خانه را ترک می کردم۰ در آسمان با خودم می گفتم که تنها چیزی را که با خودم همراه می برم خداست و یک مشت خاطره ۰ آمدم و رسیدم و آشیانه ای بنا کردم۰ نهالی که از خانه قطع کرده بودم در این خاک کاشتم . نهالی که کم کم بعد از سالها ریشه کرد۰ گریه هایم را سالهاست که کرده ام ۰ حالا توی کوچه, ترجمه ی لبخند رهگذران را می فهمم۰ دیگر اسم دماوند و عکس کوچه های درکه دور گلویم بغض نمی آورد۰ فقط این روزها که می رسد، آخر اسفند, وقتی که زمین شروع می کند به نفس کشیدن؛ یک حس قوی مثل یک موج من را به سوی خانه می خواند۰ نه بغض و نه گریه و نه افسوس؛ مثل یک ریسمان که قطع نشده است,با وجود اینهمه فاصله و اینهمه راه ۰ بوی بهار که از راه دور از خانه می آید، من را به صلح و مهربانی و آرامش و کودکی می خواند۰

۲ نظر: