۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

زخمی

دوست دارم این داستان را برایت تعریف کنم.

من یک مرد میانسال سیه چرده ، با قامتی متوسط هستم و در این لحظه، زخمی ، در یک اورژانس شلوغ در یک شهرستان گمنام ، روی تخت اطاق عمل سرپائی دراز کشیده ام .

صورتم ، پیشانی ام و یکی از گوشهایم  خون آلود است.

تو یک پزشک جوان هستی و در کنار دستیارت  در حال بخیه کردن سر و صورت متلاشی شده ی من هستی.

درد و بوی خون ، تمام بدنم را بی حس کرده است و مرا در یک حالت خلسه میان آگاهی و خواب فرو برده است.

از من میپرسی که چگونه زخمی شده ام.

من برایت شرح میدهم که در یک بار کم رفت و آمد ، یک جوان نه چندان نا آشنا ، چگونه شیشه ی مشروبش را در صورتم خرد کرده است.

کلماتی که بین من و آن جوان رد و بدل شد را به یاد ندارم  ولی  یقین دارم که هر دو دلایلی کافی برای زد و خورد و دشمنی با یکدیگر داشته ایم.

میخواهی من را به منطق دعوت کنی. میپرسی که آیا مایلم که پلیس را در جریان بگذارم?

میدانم که تمام این حرفها برای این است که وقت را بگذرانی و کارت را زودتر تمام کنی.

با سرنگی کوچک ، ماده ی بی حسی در پوستم تزریق میکنی و به حرفها و کلمات بی معنایت ادامه میدهی.

گمان میکنم که خون زیادی از دست داده ام ، زیر سرم از خون خیس است.

از من از گذشته ام سوال میکنی.

در میان خون و زخم و درد و هذیان ، زبانم به نقل داستانی کهنه باز میشود... یک خاطره و یا یک توهم قدیمی:


....آنشب مطمئن بودم که شهید میشوم.

جنگ با دشمن میهن و در راه دفاع از آنچه برایم مقدس بود و مردن در این راه، همه ی آرزوئی بود که در آن زمان در سر داشتم.

همه چیز تعیین شده بود.

کشور در جنگ بود  و من، جوان و نوزده ساله  با تمام روحم ، آنجا ، در رزمگاه ، همراه همرزمانم ، آماده ی کشتن و کشته شدن بودیم...

حالت عجیبی بود: تعلیق، انتظار....اعتقاد، اضطراب  و ایمان.

زمان حمله به دشمن تعیین شده بود:همان شب.

ما در یک خلسه ی کشدار آمیخته با ترس و جنون و شعف برای گذراندن زمان، تا لحظه ی شروع حمله، با یکدیگر ساعتهائی را با گفتگو  سپری میکردیم.

آنشب با یکی از سربازان هم سن و سالم که خندان و سربه زیر و کم سر و صدا بود، مدتی طولانی حرف زدیم.

از خاطراتمان و عشقهایمان گفتیم.  از وابستگیها، پدر و مادر، از کتابهائی که دوست داشتیم بخوانیم، از فیلمهائی که دیده بودیم، از شهرها و کشورهائی که آرزو داشتیم ببینیم،  از رویاها و توهماتی که از سر گذرانده بودیم...

نمیدانم برای چه  رویائی را که چند روز پیش دیده بودم برایش نقل کردم:

خواب دیده بودم که وارد فضائی پر از نور میشوم. میدانستم که این نشانه ای بی تردید از مرگ و رستگاری است. در این هنگام آینه ای جلوی رویم قرار دادند و من لکه ای سیاه بر روی پیشانی ام دیدم که باعث برآشفتگی و بیداری ام شده بود...

ساعتها و دقایق بی مهابا سپری میشدند و ما بیش از پیش در آرامشی مهیب غوطه ور میشدیم.

زمان حمله فرا رسید و ما با دستهائی خشک شده بر روی اسلحه هائ مزین به سرنیزه های بران ، در زیر نور ماه با قدمهائی سریع و مصمم از خاکریزها و دشتهائی پر از علفهای تیغدار گذشتیم...
میدانهای مین و پستی و بلندیها و آتش بمبها و سفیر گلوله ها مانع پیشرفتمان نشد...
همرزمان مانند برگهای پائیزی در اطرافمان بر زمین می افتادند..

پر شور با ایمان جلو میرفتیم و چیزی جلویمان را نمیگرفت.

تا اینکه آن لحظه فرا رسید:

روبرویم و در زیر نور ماه برق نگاه مصمم یک سرباز دشمن را دیدم ؛ با ایمان ، با اراده و استوار. گوئی آینه ای در مقابلم گذاشته بودند. نگاه خودم را در آن چهره تشخیص دادم..

به اطرافم نگاه کردم: مرگ بی امان ، لخت و عریان در آن اطراف پرسه میزد.

و من در آن لحظه همه چیز را باختم...

خاطره ای گنگ از دویدن در آن دقایق و فریادی نفس گیر که از اعماق گلو بیرون می آمد در ذهنم باقی است. پشت به مرگ کرده بودم و میگریختم...
از روی اجسامی که جسدهای همرزمانم بود میگذشتم.در آن هیاهو صدائی  آشناشنیدم و لحظه ای مکث کردم. جسمی لزج که دستی خون آلود بود پایم را لمس کرد: دوستی بود که آنشب با او ساعتها گفتگو کرده بودم... پایم را از دستش نجات دادم و تا عمق پستی و دنائت  دویدم...دویدم تا خود را به دورترین نقطه از آتش و خون و مرگ و گلوله رساندم...
من یک فراری از جنگ بودم. محاکمه ام کردند. به جوخه ی آتش نسپردندم. سالهائی را در زندان بودم. پس از جنگ و فراموشی خاطرات کثیف آن ، با عفو  به زندگی برگشتم...


میبینم که جراحی ات را به پایان رسانده ای و سر و صورتم را با باندی تمیز پانسمان میکنی.

کارت را با جملاتی زیبا و کلیشه ای به پایان میبری.

از صلح و دوستی و بخشیدن میگوئی.

میبینم که عجله داری که به بیمارهای دیگرت برسی...

من ، ولی به این آخرین شانسی که به من داده شده است؛ فکر میکنم.

فردا، رو در رو و در آن بار کم رفت و آمد ، این تیغه ی چاقو است که حرف آخر را خواهد زد.

بی مهابا جلو خواهم رفت و تیزی بران فلزی را در سر و سینه ی  دشمنم فرو خواهم کرد.. بی خشم ، بی انتقام بی  واهمه.... و یکبار برای همیشه این لکه ی سیاه را از روی پیشانی پاک خواهم نمود.

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

دانشکده


در دانشکده ی افسری بود که شناختمش.
انگار یک اجبار، در روز اول دانشکده ما را به سمت هم کشید.
امیر، یک پسر بلند قد تبریزی بود، با موهائی صاف و خرمايی و چشمهايی به رنگ قهوه ای.
برای اولین بار بود که به تهران می آمد.
فارسی را درست و با لهجه حرف می زد.
در ته کلامش، یک نجابت و پختگی وجود داشت که نشان از تربیت خانوادگی درست او داشت.
در دانشکده یک فضای خشک و رسمی حاکم بود.  استادها، مثل ستون هاى سنگی دانشکده ، محکم و غیر قابل انعطاف بودند.   سرهنگ ها و سرتیپ هاي سرد و گرم چشیده و جنگ دیده؛ با چهره هايی آهنی که نشان از نماياندن  روی سخت و خشک زندگی به آنان داشت.
ما دانشجوها ، حداکثر کاری که می توانستیم در سن هجده سالگی انجام بدهیم؛ رفتن در جلد این مردهای آهنین بود.
در تمام روز و در حالی که خشک و خستگی ناپذیر به دروس لژستیک، جغرافی، سیاست و تاریخ گوش می دادیم؛ سعی می کردیم این نقاب آهنی را بر چهره داشته باشیم.
ولی وقتی از کلاس خارج می شدیم ؛ جوان هجده ساله رخ می نمایاند و بازیگوشی و شیطنت ماهها و سال های قبل و دبیرستان ، از سر گرفته می شد.
امیر و چند دانشجوی شهرستانی، گاهی هدف این شیطن تها بودند.
امیر با مهربانی در شوخی ها و جوک ها ما را همراهی می کرد.
به قدری بی عقده بود ؛ مثل آب روانی که از یک جویبار بگذرد ، از پشتش می توانستی احساساتش را مثل سنگریزه های زیر آن برکه ی پاک تماشا و لمس کنی.
کمتر عصبانیتش را دیده بودیم. حتی وقتی یکی از بچه های پایتخت نشین، با زبانی زخم زننده وبه جرم نداشته ی غریبه بودن، خط تیره ای بین این رابطه ی برادرانه کشید؛ خشمش که لحظاتی بیش نپائید، در دریائی از مهر  مثل یک قطره گم شد...
روزها می گذشت و دوست ها بیش از پیش به هم نزدیک می شدند.
کم کم برای هم مثل اعضای خانواده بودیم.
نبودن و ندیدنشان حتی برای زمانی اندک، برایم سخت بود.
روزهای مرخصی، با اینکه در جمع خانواده بودیم؛ ولی گوشه ای از قلبمان را در کنار دوستان هم دانشکده ای به جا می گذاشتیم...

چند روز بود که امیر کم حرفتر از قبل بود و در خودش فرو رفته بود.  در این لحظه ها دوست نداشت که کسی سر از کارش در بیاورد.   دوستان هم چیزی از او نمی پرسیدند.
یادم می آید که بعد از ظهر یکی از همین روزها، تقریبا همزمان، هر دو نفرمان را برای پاسخ دادن به تلفن  صدا کردند.
آن سوی خط، مادرم از تولد خواهر زاده ام خبر می داد.   آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور خود را به جمع بچه ها رساندم و با شور و شعف این خبر را به آنان دادم.
هر کسی چیزی می گفت. یک نفر برای خرید کادو توصیه ای می کرد. دیگری اسم نوزاد را می پرسید...
به قدری در این هیاهو غرق بودیم که کسی توجهی به بازگشت امیر نکرد.
یک لحظه متوجه شدم که چهره ی امیر به آرامی در پشت پرده ای از اشک پنهان شده است.
از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است.
تنها چند کلمه...پدرم بیمار بود...مرد...
وقتی که همزمان برگه های مرخصی را به دستمان دادند و در آن بعد از ظهر دلگیر ، با هم از در دانشکده خارج شدیم ؛ از شادی کوچکم در برابر غم بزرگ او خجالت کشیدم...
لحظه اى بعد او را نگاه کردم؛ آن سوی خیابان، جوان و متفکر، قد بلند و نجیب، با چشمهايی به افق دوخته شده...
با خود گفتم:  هم دانشکده ای ام... برای همیشه...