صبحها ، وقتی که مادرم به کارهای خانه میپردازد؛ من را روی طاقچه ی پنجره ی اتاق خواب ،که مشرف به کوچه است میگذارد۰
من هم در حالی که میله های نرده ی آهنی پنجره را در دست میگیرم و پاهای
کوچک ۳ ساله ام را از بین میله های آهنی و از ارتفاع کوتاه پنجره ی آپارتمان طبقه ی اول ،به داخل کوچه آویزان می
کنم ؛ رهگذران را تماشا میکنم۰
از پشت سربه نسیم تمیز
حضور مادر ، صدای اطمینان بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده تکیه میدهم۰
تصویر روبرویم، برشی از یک باغچه ی
بزرگ مجموعه ی مسکونی است که با نرده های سبز احاطه شده، و نیز اتومبیل تنبل پدر
که کمی دورتر ،در زیر سایه ی تابستانی یک چنار به خواب رفته است۰
بهترین لحظه های روز من ؛ تماشای رهگذرانی است که
از راست و یا چپ ،به این قاب وارد و یا از
آن خارج میشوند۰
یک پسر بچه ی هفت ، هشت ساله که با
اسکیت بوردش با سر و صدا میگذرد۰
یک خانم جوان ، در حالی که نوزادی در
کالسکه دارد ، به من لبخند میزند۰
سپور محله ، با لباس خاکستری ، در حالی
که به صدای بلند فحش میدهد ; پلاستیک پفک
را از زمین برمیدارد۰
پیرمردی با عصا که یک تکه نان خشک را از سر راه برمیدارد
و میبوسد و در کنار باغچه میگذارد۰
یک جوان ۲۰ ساله ،
به من زبان در می آورد و در زیر پنجره ، به بالا میپرد و سعی میکند که کف پای من
را لمس کند و یا قلقلک بدهد۰
گاهی اوقات دقایق زیادی میگذرد و
چشمهایم به دو طرف قاب ، به انتظار میماند و کسی نمیگذرد۰
زمانهایی هست که کسانی با عجله و یا به آهستگی؛ با عصبانیت و یا
با مهربانی ؛ با تعمق و یا سرسری به من نگاه میکنند...
سالها و سالها میگذرد ، قاب و تصویر
همان است و عابران همچنان میگذرند۰
چقدر در پشت میله های آهنی که پدرم
برای محافظت از افتادنم در پشت پنجره ساخته است ؛ احساس امنیت میکنم۰
هنوز به نسیم تمیز حضور مادر و صدای اطمینان
بخش جاروبرقی و بوی لطیف سبزی سرخ شده که از پشت سر نوازشم میدهد
، تکیه میکنم۰۰۰


