۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

کابوس


در کنار تخته سیاه ، مردی مست و زخمی را روی یک تختخواب اورژانس خوابانده اند۰
دکترپیر با مشت توی صورت او می زند و مرد با دهانی متعفن از بوی الکل به پزشک ناسزا می گوید۰
دو استاجر پزشکی پای او را محکم گرفته اند و سومی سعی می کند که سر شکسته ی ران را که شلوار روغنی مرد را سوراخ کرده و از لای خون ،سفیدی خود را نشان می دهد، به زور و با فشار به جای خود برگرداند۰
در باز می شود و یک آبدارچی وارد می شود و یک چای قندپهلو کنار دست استاد پیر می گذارد و زیر لب ترانه ای بد تنبانی را زمزمه میکند که در آن به زحمت کلمات عرق و کالباس را می توان تشخیص داد۰
یک دانشجو از انتهای کلاس بلند می شود ; تکه گچی بر میدارد و روی تخته سیاه مینویسد: آه ای گربه چرا جوجه ام را بردی؟۰۰۰رفتی و روی درخت جوجه ام را خوردی؟
...
پیرمرد شروع به صحبت می کند و می گوید واحد ارتوپدی شوخی ندارد۰
هر کس دلش را ندارد ، برود ور دست عمه اش بافتنی ببافد۰

دوباره سر و کله ی آبدارچی پیدا می شود ، اینبار با یک ظرف لعابی سفید پر از آب جوش که در آن یک سرنگ فلزی زنگزده غوطه ور است.
بازوی مرد را می گیرد ، رگش را پیدا می کند یک والیوم ده را در رگش خالی می کند و همزمان یک تیغ بیستوری کند را از ته ظرف بیرون می کشد۰
دانشجو روی تخته سیاه به نوشتن مشغول است: جوجه ی کوچک من چه بدی کرد به تو؟ با تو دیگر قهرم، برو از خانه برو...
قهوه چی عملش را تمام کرده و با دست چرکش در حال دوختن پوست و پارچه ی خون آلود به یکدیگر است۰
تیغش را با روپوش سفید یکی از استاجرها پاک می کند؛ لپ پیرمرد بد اخلاق را قلقلک می دهد و در حال مزه کردن چای سرد شده ,ترانه ای کوچه بازاری را زمزمه می کند و با پشت خمیده از در خارج می شود۰
پسر به نوشتن ادامه می دهد: جوجه ی کوچک من ، جوجه ی نازی بود - همدم کوچک من با تو همبازی بود۰۰۰
مرد زخمی از روی تخت افتان و خیزان بلند می شود۰ اینبار پیرمرد با احترام جلوی او خم می شود۰استاجرها سر جای خود می نشینند۰
مرد زخمی شروع به صحبت می کند و پیرمرد که حالا در کناری نشسته است ، دفترچه ی یادداشتی در می آورد و با دقت و تواضع شروع به یادداشت برداشتن می کند۰
مرد ،کم کم کلامش مفهوم پیدا می کند و در حالی که هنوز از اثر والیوم و الکل, کمی تلو تلو می خورد ، به صحبتش درباره شکستگی در هنگام تصادفات ادامه می دهد و در پایان ، به دانشجویان کتابی را معرفی می کند۰
پسر در پائین تخته می نویسد: زود بردی از یاد دوستی را تو چرا؟ هم شدم من بی دوست ، هم تو ماندی تنها۰۰۰

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

امید


این شعر را سالها پیش برای معلم دینی اول راهنمائی ام، آقای رمضانزاده ، آن انسان مهربان که در پی سراب روشنائی ، جانش را فدای بومان شبزده کرد، سرودم۰

درون تیره را بر شب کشیده
دهانها طعم تلخ تب چشیده
شبی غمزا، نشانی نیست از نور
طنینی نه، جز از پرواز شبکور
جهان ،افسون شده بر خویش لرزید
فریبی بود گوی سرد خورشید
دل پروانه چون آلاله گلگون
به دشت سینه هر اندیشه مدفون
چکاوکهای دل در خون تپیده
قناری گنگ، در کنجی خزیده
کبوترهای کاغذ بال بسته
ز دشت خشک دفتر خار رسته
دل از چشم قلم اشکی فرو ریخت
به پلکش ژاله ای خشکیده آویخت
طلوعی نه، سیاهی حکمفرماست
وجودی نه، تباهی پای برجاست
۰۰۰
امید از غیب نوری وام بگرفت
مجسم شد معلم نام بگرفت
کلامش چون سواری تیزتک تاخت
به گردانهای خاموشی ظفر یافت
نسیمی کز دهانش پرگشوده
مهی بی رنگ از چشمان زدوده
نگاهش اخگری سوزان برافروخت
به آتش جامه ی شب را به تن سوخت
نه از سوسوی شبتابان خبر ماند
که از مهتاب رویش نور افشاند
شما ای شبپرستان در چه کارید؟
کجا سر در پی بتها سپارید؟
خدا اینجاست سر بر خاک سائید
به روشنبینی از نو پاک زائید۰۰۰