ساعتها در خوابگاه بیمارستان قدم می زند۰ تنها ، شب و سکوت۰ یگانه پزشک کشیک یک بیمارستان در حومه ی یک شهر بزرگ است ۰ خواب ،بخشها و راهروها را پر کرده است۰ گاهی ناله ی کم صدای یک بیمار و پرستاری که مثل سایه بر بالین مریضی می رود۰ ۰۰خواب به چشمهایش نمی آید و در خاطراتی دور به دنبال داستانی می گردد۰ غم گنگی مثل یک زخم کهنه از گلویش بالا می آید۰ به دنبال یک حرف ناگفته می گردد۰ عکسها و تصاویری در ذهنش می آیند۰قصه هائی متعدد ، مثل صفحات کتابی که بدون ترتیب ورق می خورند ، از جلوی چشمانش می گذرد: چند جوان دانشجوی بهداشت در روستائی در نزدیکی محلات ، در کوچه های آلوده قدم می زنند و از اهالی روستا می پرسند که آیا دلیل حضورشان را در آنجا می دانند؟۰۰۰پسری جلوی یک کتابخانه با لباس سیاه روی زمین نشسته است و بی توجه به کسانی که نگاهش می کنند، با صدای بلند زار می زند۰۰۰ اتوبوسی از تفت به سمت جاده ی ابرقو حرکت می کند؛ مرد ساک دستی اش را با پا زیر صندلی حرکت می دهد و برای آخرین بار به درختهای گردو که دور می شوند نگاه می کند و قلبش فشرده می شود۰۰۰ غروب ،دو سرباز با عجله خیابان انقلاب را بالا و پائین می روند و از دست فروشهائی که کم کم بساطشان را جمع می کنند ، سراغ کتاب ال الا نوشته ی فوئنتس را می گیرند۰۰۰چند دختر و پسر از ایستگاه سه توچال با آهستگی بالا می روند؛ پسر لای مو هایش دسته ای خار گذاشته و به افق نگاه می کند و می گوید: آنک انسان۰ ( جمله ی آخر مسیح قبل از عروج )۰۰۰تلفن زنگ می زند،از اتاق کشیک بیرون می آید ،داستانها و تصاویر در هم تنیده اند و زمانها در هم آشفته اند ۰ بر بالین یک بیمار می رود،سایه ای که می گوید پرستار است او را تا تخت بیمار همراهی می کند؛ نور ملایم ستاره های بی ابر از لای پرده های ضخیم اتاق به درون سرک می کشد و روی صورت مردی که بر تخت خوابیده بازی می کند۰جنازه آرام ، با لبخندی ملایم، سبک ، مثل اینکه از سبکی می خواهد از روی تخت پرواز کند ، با دستهائی به نرمی در هم فرو رفته، خفته است ۰
به خوابگاه بر می گردد، چراغ را خاموش می کند و در انتهای داستان کوتاهی که نوشته است می نویسد: پایان۰


