۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

پایان


ساعتها در خوابگاه بیمارستان قدم می زند۰ تنها ، شب و سکوت۰ یگانه پزشک کشیک یک بیمارستان در حومه ی یک شهر بزرگ است ۰ خواب ،بخشها و راهروها را پر کرده است۰ گاهی ناله ی کم صدای یک بیمار و پرستاری که مثل سایه بر بالین مریضی می رود۰ ۰۰خواب به چشمهایش نمی آید و در خاطراتی دور به دنبال داستانی می گردد۰ غم گنگی مثل یک زخم کهنه از گلویش بالا می آید۰ به دنبال یک حرف ناگفته می گردد۰ عکسها و تصاویری در ذهنش می آیند۰قصه هائی متعدد ، مثل صفحات کتابی که بدون ترتیب ورق می خورند ، از جلوی چشمانش می گذرد: چند جوان دانشجوی بهداشت در روستائی در نزدیکی محلات ، در کوچه های آلوده قدم می زنند و از اهالی روستا می پرسند که آیا دلیل حضورشان را در آنجا می دانند؟۰۰۰پسری جلوی یک کتابخانه با لباس سیاه روی زمین نشسته است و بی توجه به کسانی که نگاهش می کنند، با صدای بلند زار می زند۰۰۰ اتوبوسی از تفت به سمت جاده ی ابرقو حرکت می کند؛ مرد ساک دستی اش را با پا زیر صندلی حرکت می دهد و برای آخرین بار به درختهای گردو که دور می شوند نگاه می کند و قلبش فشرده می شود۰۰۰ غروب ،دو سرباز با عجله خیابان انقلاب را بالا و پائین می روند و از دست فروشهائی که کم کم بساطشان را جمع می کنند ، سراغ کتاب ال الا نوشته ی فوئنتس را می گیرند۰۰۰چند دختر و پسر از ایستگاه سه توچال با آهستگی بالا می روند؛ پسر لای مو هایش دسته ای خار گذاشته و به افق نگاه می کند و می گوید: آنک انسان۰ ( جمله ی آخر مسیح قبل از عروج )۰۰۰تلفن زنگ می زند،از اتاق کشیک بیرون می آید ،داستانها و تصاویر در هم تنیده اند و زمانها در هم آشفته اند ۰ بر بالین یک بیمار می رود،سایه ای که می گوید پرستار است او را تا تخت بیمار همراهی می کند؛ نور ملایم ستاره های بی ابر از لای پرده های ضخیم اتاق به درون سرک می کشد و روی صورت مردی که بر تخت خوابیده بازی می کند۰جنازه آرام ، با لبخندی ملایم، سبک ، مثل اینکه از سبکی می خواهد از روی تخت پرواز کند ، با دستهائی به نرمی در هم فرو رفته، خفته است ۰

به خوابگاه بر می گردد، چراغ را خاموش می کند و در انتهای داستان کوتاهی که نوشته است می نویسد: پایان۰

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

آشیانه


از در مدرسه ی قرآنی که در آمدم ، با عجله به طرف خانه روان شدم تا قبل از غروب آفتاب چند کیلو سبزی با چرخ دستی ام بفروشم۰ مادرم می گوید که خدا ما را دوست ندارد۰ از وقتی که صورتش به آتش کپسول گاز در هنگام پر کردن کپسول با شلنگ سوخت ، دوست ندارد که از خانه بیرون بیاید ۰ پدرم سرباز شاه مسعود بود۰ مادرم می گوید که پدرم مثل شیر پنجشیر دلاور بود۰ پدرم می خواست که من درس بخوانم ۰ من که به دنیا آمدم ، پدرم کارش را زیاد کرد۰ در کارگاه ماشین شوئی در خانی آباد کار می کرد۰ مادرم می گفت که پدرم در پنجشیر معلم بود ۰ یادم می آید که بار آخر که از ما خداحافظی کرد ، به من گفت که همیشه این رویا را داشت که پسرش دکتر شود۰ گاهی دلم برایش تنگ می شود۰ مادرم می گوید که خیلی از بچه ی هم سن من کار می کنند۰ صبحها که به مدرسه ی قرآن می روم ، چند تا بچه را می بینم که هم سن من هستند و به مدرسه می روند۰ به من که می رسند ، با ترس نگاهم می کنند۰ یکبار شنیدم که یکی از آنها گفت افغانیه۰۰۰ من در این محله به دنیا آمده ام۰ مادرم می گوید ، همین که یک اطاق اجاره ای و یک لقمه نان داریم ، باید خدا را شکر کنیم۰ من مدرسه ی قرآنی را دوست ندارم۰ مادرم می گوید که مدرسه برای ایرانی ها است۰ اینجا کشور آنها است۰ ما اینجا مهمانیم ۰ من دوست دارم که مثل پدرم معلم بشوم و یا حد اقل همانطور که او می خواست دکتر بشوم ۰ من کشورم ایران را دوست دارم و دلم می خواهد که یک روز در خانی آباد یک خانه بخرم۰ امروز وقتی با چرخ دستی ام از جلوی دبستان امیدوار می گذشتم ، شنیدم که بچه ها یک شعر قشنگ را با هم می خواندند:ایران عزیز خانه ی ما است ۰۰۰ میهن، وطن ، آشیانه ی ما است۰۰۰