دری وجود نداشت برای اینکه از آن بیرون بیایم.
فقط نشانه هائی از در و دیوار ؛ برای اینکه بدانی که روزی در اینجا یک در ، خانه ای را از کوچه جدا میکرده است.
از خانه خارج میشوم. خانه ای که فقط خطوطی به عنوان نشانه ، آنرا به صورت نماد خانه ، باقی گذاشته بودند.
و خانه های دیگر نیز ؛ و کوچه و محله و مغازه ها نیز..
آدمها، همسایه ها ، در درون خطوطی مربع یا مستطیل شکل ، ترسیم شده بر روی زمین زندگی میکنند.
منطقا لازم نیست که دری یا پنجره ای را باز کنی تا با همسایه ات صحبت کنی ؛ ولی رسمی قدیمی تو را مجبور به این کار میکند.
بیرون از خانه که می آئی ؛ از دری نمادین میگذری ؛ از پله هائی نمادین پائین می آئی ؛ در کوچه هائی نمادین قدم میزنی ؛ زنگ خیالی یک خانه ی خیالی را به صدا در می آوری تا چهره ای آشنا یک در نمادین را به رویت باز کند و تو در یک مربع یا مستطیل کوچک یا بزرگ ترسیم شده بر زمین وارد شوی. جائی که خودت و همسایه ات از روی عادت خانه نامیده اید.
کسانی میگویند که یک آتش بسیار مهیب ، سالیانی پیش ، همه ی درها و دیوارها و سقفها را در خود ذوب کرده است. اتفاقی که در ذهن بسیاری فراموش شده است.
حتی اگر هنوز کسانی هستند که این حادثه را به خاطر دارند ؛ هیچکس تمایلی ندارد که از آن صحبت کند.
کسانی هستند که وقوع این حادثه را زائیده ی تخیل یک داستانگوی گمنام میدانند.
چیزی که نمیتوان کتمان کرد ، خلا بزرگ یک شهر سوخته است.
چندی پیش ، از مردی میانسال و گوشه گیر شنیدم که میگفت ، سالیانی پیش ، برای چند ساعت پذیرای پیرمردی مسافر بوده است که پس از نقل داستانی عجیب ، راه طولانی خود را پیش گرفته است.
پیرمرد نقل کرده است که این آتش ،از قلب زنی مسن نشات گرفته است.
آتشی بزرگ ، سوزان و فراگیر که بدون احتیاج به هیچ هیزمی ، روزی از روزها چنان ناگهانی و خشمگین از سینه ی پیرزن بیرون جهیده که همه ی شهر را با آنچه در آن بوده ، در شعله های خود ذوب کرده است...
اینکه این کینه چه سر منشائی داشته است ؛ میتواند برای همیشه به صورت یک راز باقی بماند .
جائی شنیده ام که عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند.
میتوانم اینطور فرض کنم که این پیرزن روزی دختر جوانی بوده است با قلبی مملو از عشق جوانی رهگذر. عشقی که با رفتن آن جوان به نفرتی عمیق و سوزان تبدیل شده است.
آتش این نفرت ، هر شهر و آبادی را که بر سر راه آن جوان قرار میگیرد ؛ در خود ذوب میکند.
آن جوان که حالا پیرمردی همیشه مسافر است؛ با کوله باری از حسرت ، سالهای سال است که شهرهای سوخته را یکی پس از دیگری در مینوردد ؛ به این امید که شبی را زیر سقفی از سنگ و چوب و آهن در آرامش به صبح برساند...

