تمام حیاط مدرسه را به دنبالش دویدم.
می خندید و فرار می کرد و در همان حال، ساندویچ کالباس من را که از دستم قاپیده بود ، گازمیزد.
گرسنه بودم و اشک توی چشمم حلقه زده بود. دوست داشتم فحش بدهم ولی از او میترسیدم. نمیخواستم به خاطر یک ساندویچ تحقیرم کند، با آنکه تنها غذایم تا غروب بود. میدانستم که گرسنه نیست وتنها هدفش آزار دادنم است. با تفریح و در حالی که من را به دنبال خودش میکشاند ، غذای من را تا لقمه ی آخر خورد و در انتها گفت دست مادرت درد نکند ، خیلی خوشمزه بود.
هر دو محصل اول دبیرستان بودیم. اسم فامیلش شایسته جاه بود. اسمی که تناسبی با شخصیتش نداشت .همکلاسی ها، مو فرفری صدایش میکردند. از شنیدن این اسم ناراحت نمیشد. در واقع برایش فرقی نمیکرد .
اگر ملاک قدو هیکل بود ، شاید لقب غول بیشتر برایش مناسب بود. یا شاید آن زمان من رشد زیادی نکرده بودم. در هر حال ، مو فرفری رعب و هراسی همیشگی در دل من ایجاد میکرد. شاید بیشتر غیر قابل پیشبینی بودن کارهایش دیگران را تحت تاثیر قرار میداد.
روزی که قبل از زنگ ادبیات و در مقابل همه ،دماغش را تمیز کرد و با نگاهی بی حیا ، گوشه ی تخته سیاه را با لکه ای تهوع آور تزیین کرد، به همه ثابت شد که مو فرفری حد و مرزی نمیشناسد.
شایع بود که پدر و مادرش مرده اند و با خانواده ی برادر بزرگش زندگی میکند. همکلاسی ها در خفا او را عقده ای و بی اصل و نسب میدانستند ولی این موضوع مانع حساب بردنشان از او نمیشد.
عجیب این بود که مو فرفری شاگرد تنبلی نبود. درخشان نبود ولی تنبل هم نبود. هیچ وقت نفهمیدم که چه چیزی او را راضی میکرد.
روزی که آقای عباسی ، مدیر دبیرستان ، که بچه ها به خاطر پشت موهای سیخ شده اش به او عباس خروس میگفتند ، مو فرفری را به خاطر گچ پرت کردن به معلم جغرافی زیر مشت و لگد گرفت و دماغ او را با مشت شکست،نگاه خندان و موفق مو فرفری از پشت صورت خون آلودش ، بدن من را از وحشت لرزاند.
آنجا بود که فهمیدم او جور دیگری فکر میکند.
با این وجود، دوست دارم فکر کنم که مو فرفری هرگز هیولا نبود. نمیتوانست باشد.
روزی که در صف اتوبوس با بچه ها او را غافلگیر کردیم، او را که دزدکی و با شرم چهره ی دختری دبیرستانی با چشمهایی آبی را زیر نظر داشت، چیزی را درنگاهش دیدیم که آنزمان برایمان کمتر معنا داشت. فقط یادم می آید که آنروز چهره ای دیگر از مو فرفری را دیدیم...
نمیدانم کجاست و چه کاره است؟
دوست داشتم روزی اورا دوباره میدیدم، مینشستیم،ساندویچ کالباسم را با او نصف میکردم و چند لحظه بی واهمه ، از آن روزها با هم میگفتیم....


