۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

زنگ



گاهی دیدن یک چهره ، استشمام یک بو و یا شنیدن یک صدا ؛ خاطره ای دور را ،از گوشه های ذهن بیرون میکشد و چنان به آن جان میدهد که گوئی آن واقعه  در همان لحظه و در همان مکان ، در حال وقوع مجدد است.
چنان زنده که میتوان حتی با دقت تمام ، رنگ پرده ی اتاق ، بوی پیاز داغی که در فضا پیچیده است ، پرز قالی که روی جوراب باقی مانده است و صدای هندوانه فروش که در کوچه فریاد میزند را حس کرد و آن لحظه را به تمامی و مجددا زندگی کرد.
 دیروز ، در راه بازگشت به خانه  ، دقایقی پشت چراغ قرمز متوقف بودم. نگاهم لحظاتی ، عبور یک دختربچه  با دوچرخه ی کوچکش از روی خط عابر را در حالی که زنگ دوچرخه اش را مثل یک شیء ارزشمند لمس میکرد   ؛ دنبال کرد.   و در آن حال صداها و تصویرها دور میشدند۰
۰۰۰۰۰۰
با صورت خراشیده روی زمین افتاده ام ۰ خاک و شنهای کوچک آسفالت در پوست صورت و بینی ام فرو میروند.
ضربات مشت بر پشت سرم فرود می آیند و کتفم به شدت درد میکند۰ روی زمین مچاله شده ام.
من یک پسر بچه ی نه ساله هستم و کسی که من را بر زمین زده و کتک میزند ، مریم، دختری قلدر  و همکلاسی خواهربزرگترم است که مدتی است آبشان در یک جو  نمیرود.
چرا به زمین افتاده ام؟ چرا مریم با این خشم مرا میزند؟ نمیدانم، چون تمام مغزم را بوی آسفالت و درد کتفم و ضربات مشت روی سرم پر کرده است.
صدای زنگ دوچرخه ای به گوشم میخورد.
فریاد خواهرم را میشنوم.
 کتفم ناگهان از زیر بار زانوی مهاجمم رها میشود و صدای دویدن پاهائی که دور میشوند.
حضور دست مهربانی را حس میکنم که از روی زمین بلندم میکند ؛ سر و بدن خاکی ام را میتکاند و اشکهایم را پاک میکند.
۰۰۰۰
صدای بوق ماشین پشت سری به حرکتم در می آورد.
یک دختر بچه در حالی که بر زین دوچرخه اش به آرامی رکاب میزند؛ از افق نگاهم دور میشود.