
صدای انفجار بمبها نزدیک و نزدیکتر می شد .
دیگر نه توان و نه میل بلند شدن و پناه گرفتن در زیر راه پله از ترس بمباران را در خود نمی دید.
ابله مرغان صورتش را و بدنش را فرا گرفته بود. درد و التهاب و تب و هذیان همرا با دانه های درشت و انباشته از چرک که تمام صورت و بدنش را از چند روز قبل از خود انباشته کرده بود به او احساس تبدیل شدن به یک جانور زشت و غیر قابل تحمل را داده بود.
جنگ به اخر خود نزدیک می شد و مثل شروع هر پایانی هیجان و انارشی و تخریب به اوج خود می رسید.
مرگ در گوشه های تاریک اتاق سرک می کشید.
از خودش از چهره اش از صورت متورم نفرت اورش و از خارش و درد هر فرو دادن بزاق در گلویش خسته و بیزار شده بود .
بمبها گویی ردش را پی می گرفتند .
شبها که بمباران شروع می شد با مادر و پدر و خواهرش راه بیابان را در پیش می گرفتند.
هرگز نمی دانست که خطر مار و عقرب هنگام خواب در دشت و بیابان بیشتر است یا سقوط یک بمب بر سرش در یک شهر چند میلیونی؟
تا چند روز پیش شانس یافتن یک گوشه ی اتاق در خانه ی یک دوست یا اشنا در حاشیه ی شهر یا روستا هنوز برایشان وجود داشت .
ولی این روزها با ان چهره ی متورم و عفونت گرفته و کریه کمتر در خانه ای به رویشان باز می شد...
درد استخوان و خارش و تب بدنش را فرا می گرفت.
صدای تبلها نزدیک و نزدیکتر می شد.
همه ی افراد خانواده به زیر پله ها پناه برده اند.
به سقف نگاه می کند .
یک عنکبوت ریز در یک گوشه ی سقف به ارامی تاب می خورد.
زندگی نشناخته ای که می توانست روبرویش باشد و یا پایان بی مفهومی که در این تب و درد به سراغش می امد دیگر برایش یکسان بودند.
بلند شدن و پناه بردن و یا ماندن و در انتظار به سقف چشم دوختن نیز...
دستش را روی صورتش که از انبوه دانه های متعفن و به هم پیوسته متورم شده بود کشید.
یک چکه اب گوشه ی پلکش جمع شده بود .
شاید یکی از دانه های چرکی ترکیده بود .
صدای تبلها نزدیکتر می شد.
زیر پله ها مادر و خواهرش همدیگر را تنگ در بغل گرفته بودند و در شب بی نور بمباران نومیدانه در میان سایه ها به دنبال یک شبح ملتهب و بیمار میگشتند.

