۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

همسر


با آن سبیلهای آویخته و بازوهای کلفت و گردن کوتاه و بدن ورزیده ، مشکل میشد باور کرد که خوزه شست و پنج سال داشته باشد۰
هر چند موی کوتاه سفید و پشت اندکی خمیده اش گذر عمر را هر روز صبح در آینه و در هنگام ریش زدن به یادش می آورد۰
سالها پیش وقتی در یکی از محله های متوسط لیسبون و در یک کافه ی ارزان قیمت برای اولین بار با ماریا ملاقات کرد ، جزو خوش بر و روترین جوانهای عصر خودش محسوب می شد۰
برای ازدواج با ماریا ، آن دختر زیبا رو و ظریف با آن چشمهای محجوب و آن لبخند زیبا لحظه ای تردید نکرده بود؛ با اینکه ماریا چند سال از او بزرگتر بود۰
وقتی به آن روزهای دور نگاه می کرد ، بیش از پیش این تکه گوشت زخمی و نیمه فلج و بیمار و قرقرو که در گوشه ی بیمارستان افتاده بود و هر روز از سر اجبار و تنهائی بعد از ظهرها را در کنارش در بیمارستان می گذراند؛ به نظرش فردی غیر از ماریای عزیزش می آمد۰
هر چه زمان گذشته بود از هم دورتر شده بودند۰
راستش را بخواهید از ابتدا هم حرف چندانی نداشتند که به هم بزنند۰
یک کارگر روزمزد ساختمان و یک دختر کافه چی چه نقطه ی مشترکی در زندگی می توانند داشته باشند؟
در سالهای اول زندگی رختخواب و در سالهای بعد ،دغدغه ی مشترک بزرگ کردن بچه های متعددشان که یکی بعد از دیگری مثل علف هرز می آمدند و هر یک لاتتر و بی آینده تر از دیگری بزرگ می شدند؛ آن دو را تا حدی به هم نزدیک نگه می داشت ۰
در این سالهای آخر اما، تنها علاقه مشترکشان خوردن پنیر و ژامبون چرب و خالی کردن شیشه های شراب شیرین پورتو بود که تحمل چند ساعت با هم بودن پشت میز غذا را برایشان ممکن می ساخت۰
سکته ی مغزی ماریا, شروع از هم پاشیدن این تعادل نسبی روابطش با خانواده بود۰
هزینه ی بیمارستان کمرش را خم کرده بود۰
بچه ها از کمک کردن به او شانه خالی می کردند۰
کارلوس پسر بزرگترش حتی در خانه اش را به روی او باز نمی کرد و حتی یکبار کتکهائی که از دست او برای تنبیه و اصلاح شدن خورده بود را به رویش آورده بود۰
اگر دستش به بچه ها می رسید ، گردن تک تکشان را می شکست۰
هر طور بود ، ماریا باید خوب می شد و به خانه بر می گشت۰
خانه کثیف و شبیه خوکدانی شده بود۰
تغذیه اش نامناسب بود و روز به روز بیشتر شراب می خورد۰
وضع نباید به این شکل می ماند۰
این دکترها و پرستارهای نفهم هر روز حرفهای پیچیده ای از مرض قند و دیالیز و زخمهای عفونی پا می زدند۰
این زن با اینکه قرقرو و زشت شده بود ولی باید هر طور بود زودتر خوب می شد۰
این غذای لعنتی بیمارستان هم که یک آب زیپوی بی خاصیت بیشتر نبود۰
بعد از ظهرها سعی می کرد که چند تکه سالامی خوک و یا پنیر چرب و کیک شکلاتی را به خورد ماریا بدهد۰
یک بار که یک پرستار مرد می خواست مانعش شود ، چنان با مشت توی شکمش زد که تا عمر دارد فراموش نکند۰
از آن پس برای مدتی از دیدن ماریا محرومش کردند۰

آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ، می دانست که باید همه چیز تمام شود.
یک لیوان پورتو را یک نفس سر کشید۰
احساس بدی داشت۰
مثل روزی که مادرش را در قبرستان عمومی خاک کرده بودند۰
توان کشتن ماریا را نداشت۰
به بیمارستان می رفت ، پیشانی ماریا را می بوسید، کمی غذا به او می داد، پنجره ی اتاقش را باز می کرد، نگاهی به آسمان آبی لیسبون می انداخت ، با بازوان قوی خود را از پنجره بالا می کشید و خود را در خلاء رها می کرد۰۰۰
از در بیمارستان که وارد شد ، یک دکتر جوان با لهجه ی خارجی بدون مقدمه به او گفت که ماریا مرده و برای دیدنش باید به سردخانه برود۰۰۰

بعد از مراسم خاکسپاری به خانه برگشت۰
دوست داشت که بچه ها آنجا بودند تا گردن تک تکشان را خرد می کرد۰
باید ژامبون و پنیر و پورتوی بیشتری می خرید۰
باید بدنش را تقویت می کرد۰
کسی گفته بود که موها و سبیلها را می شود رنگ سیاه زد۰
باید خانه را که مثل خوکدانی شده بود تمیز می کرد۰۰۰