
قلبش به شدت می تپید ، بچه های کوچه ی حمام حمله کرده بودند۰
با تیر و کمانش چند سنگ به طرف آنها پرتاب کرد۰
می دید که کامبیز و محسن فرار می کنند و او تنها مانده است با هفت هشت نفر از بچه های کوچه ی حمام که با چشمهای خون گرفته و فریاد به سمتش هجوم می آورند۰
تیر و کمانش را به زمین انداخت و با دلهره فرار کرد۰
حس می کرد که هر لحظه امکان دارند که به او برسند۰
مغزش کار نمی کرد۰
سعی کرد که با یک جهش از روی میله های باغچه ی مقابلش بپرد و خود را به کوچه ی شهرزاد و محله ی خودشان برساند۰
در یک لحظه ی غیر قابل شمارش همه ی تصاویر روبرو و کوچه و باغچه و کامبیز و محسن که دور می شدند مثل یک رویای کوتاه در هم چرخیدند و وارونه شدند و یک تصویر بزرگ آبی و سپس یک نور بزرگ جایگزین همه ی تصاویر شد و بعد بوی خاک و علف تازه در تاریکی، تمام مغزش را پر کرد۰
از انتهای تاریکی ، تصاویری گنگ به چرخش در آمدند و در میان آنها چشمهای نگران محسن و صورتهای رنگ پریده ی چند بچه ی کوچه ی حمام کم کم پدیدار شدند۰
دستهای کامبیز که با یک دستمال به صورتش نزدیک می شد ، قرمز رنگ بود۰
بوی تند آشنائی بینی اش را پر می کرد ؛ بوئی شبیه زمانهائی که موقع مسواک زدن از لثه اش خون می آمد۰
از ترس سعی کرد نیم خیز شود ولی درد صورتش او را روی زمین میخکوب کرد۰
صدای مادرش را شنید۰
محسن با صدای لرزان به او می گفت که بند کفشش هنگام پریدن از روی نرده ها گیر کرده و با صورت به زمین افتاده است۰
به لبش و در محلی که درد داشت دست کشید۰
زخمی و متورم بود۰
کامبیز به مادرش می گفت که با بچه ها بازی می کردند و دعاوئی در کار نبوده ست۰
دوست داشت که به او بگوید که کامبیز دروغ می گوید و او از بچه های کوچه ی حمام متنفر است۰
دوست داشت که آن کوچه را با ساکنین فقیرش و با جوب کثیفش و با بچه های بی تربیتش نابود کند۰
دوست داشت که با تیرکمان سنگی وسط چشم بچه های این کوچه ی لعنتی بزند۰
باید به همه ثابت می کرد که بچه های کوچه ی حمام چه مو جودات خبیثی هستند۰
...
چندین سال بعد در کلاس درس دانشگاه نشسته بود و بی دقت به حرفهای یک استاد گوش می داد۰
استاد می گفت ، بعدا خواهید فهمید که بسیاری از فریادهائی که در جوانی زده اید بی جهت و بی خود بوده است۰
همکلاسی ها با دقت گوش می دادند و یادداشت بر می داشتند ۰
او اما در حالی که با یک جای کوچک زخم قدیمی در گوشه ی لبش ور می رفت ؛به این فکر می کرد که چقدر خوب بود که یکی از بچه های کوچه ی حمام را در کلاس پیدا می کرد و با مشت یک بادمجان زیر چشمش می کاشت۰۰۰


