۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

تیر و کمان


قلبش به شدت می تپید ، بچه های کوچه ی حمام حمله کرده بودند۰
با تیر و کمانش چند سنگ به طرف آنها پرتاب کرد۰
می دید که کامبیز و محسن فرار می کنند و او تنها مانده است با هفت هشت نفر از بچه های کوچه ی حمام که با چشمهای خون گرفته و فریاد به سمتش هجوم می آورند۰
تیر و کمانش را به زمین انداخت و با دلهره فرار کرد۰
حس می کرد که هر لحظه امکان دارند که به او برسند۰
مغزش کار نمی کرد۰
سعی کرد که با یک جهش از روی میله های باغچه ی مقابلش بپرد و خود را به کوچه ی شهرزاد و محله ی خودشان برساند۰
در یک لحظه ی غیر قابل شمارش همه ی تصاویر روبرو و کوچه و باغچه و کامبیز و محسن که دور می شدند مثل یک رویای کوتاه در هم چرخیدند و وارونه شدند و یک تصویر بزرگ آبی و سپس یک نور بزرگ جایگزین همه ی تصاویر شد و بعد بوی خاک و علف تازه در تاریکی، تمام مغزش را پر کرد۰
از انتهای تاریکی ، تصاویری گنگ به چرخش در آمدند و در میان آنها چشمهای نگران محسن و صورتهای رنگ پریده ی چند بچه ی کوچه ی حمام کم کم پدیدار شدند۰

دستهای کامبیز که با یک دستمال به صورتش نزدیک می شد ، قرمز رنگ بود۰
بوی تند آشنائی بینی اش را پر می کرد ؛ بوئی شبیه زمانهائی که موقع مسواک زدن از لثه اش خون می آمد۰

از ترس سعی کرد نیم خیز شود ولی درد صورتش او را روی زمین میخکوب کرد۰

صدای مادرش را شنید۰
محسن با صدای لرزان به او می گفت که بند کفشش هنگام پریدن از روی نرده ها گیر کرده و با صورت به زمین افتاده است۰
به لبش و در محلی که درد داشت دست کشید۰
زخمی و متورم بود۰
کامبیز به مادرش می گفت که با بچه ها بازی می کردند و دعاوئی در کار نبوده ست۰
دوست داشت که به او بگوید که کامبیز دروغ می گوید و او از بچه های کوچه ی حمام متنفر است۰
دوست داشت که آن کوچه را با ساکنین فقیرش و با جوب کثیفش و با بچه های بی تربیتش نابود کند۰
دوست داشت که با تیرکمان سنگی وسط چشم بچه های این کوچه ی لعنتی بزند۰
باید به همه ثابت می کرد که بچه های کوچه ی حمام چه مو جودات خبیثی هستند۰
...

چندین سال بعد در کلاس درس دانشگاه نشسته بود و بی دقت به حرفهای یک استاد گوش می داد۰
استاد می گفت ، بعدا خواهید فهمید که بسیاری از فریادهائی که در جوانی زده اید بی جهت و بی خود بوده است۰
همکلاسی ها با دقت گوش می دادند و یادداشت بر می داشتند ۰
او اما در حالی که با یک جای کوچک زخم قدیمی در گوشه ی لبش ور می رفت ؛به این فکر می کرد که چقدر خوب بود که یکی از بچه های کوچه ی حمام را در کلاس پیدا می کرد و با مشت یک بادمجان زیر چشمش می کاشت۰۰۰

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

ملیلا


از میدان کاتالونیا رد بوی دریا راگرفت.
از بلوار رامبلا گذشت و به سمت اسکله حرکت کرد۰
روزهای دیگر بارسلون برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
کلیسای ساگرادا، بناهای مدرن گودی، کافه های پر هیاهو ، رنگ و سر و صدا و توریستهائی با زبانهای مختلف که در شلوغی شهر در هم می لو لیدند و شاد و سرمست در بلوار پاسگ دو گراسیا پرسه می زدند، و در تراس کافه ها شراب سانگریا می نو شیدند، همه و همه در روزهای اول ورودش به بارسلون, برایش جذابیت یک مکان رویائی را داشت۰
بیست سال بیشتر نداشت۰
تازه وارد مدرسه ی هنر شده بود و برای اولین بار بود که از خانواده اش دور می شد۰
اهل ملیلا بود۰
شهری در آنسوی آب۰
پدر و مادرش خود را مراکشی می دانستند ، با آنکه کلمه ای عربی حرف نمی زدند۰
ملیلا شهری است ساحلی در دل مراکش اما جزو خاک اسپانیا۰
به خاطر می آورد که وقتی بعد از ظهرهای تابستان با رفقای دبیرستان ، خسته از درس ، تن به آغوش گرم مدیترانه می دادند و طعم شور آب را در تک تک سلولهاشان حس می کردند ، حس غریبی در بدنش می دوید۰
گوئی بدنش میان یک میدان مغناطیسی قوی بین دو قاره و دو خاک قرار می گرفت و این نیروی جاذبه می خواست پیکرش را دو تکه کند.
روزی که تصمیم گرفت که برای ادامه ی تحصیل ملیلا را ترک کند، پدرش در لحظه ی خداحافظی به او گفت که فراموش نکند که خون عربی در رگهایش جریان دارد۰
به چشمهای روشن و پوست سفید پدرش خیره شده بود و با شک و تردید این جمله ی او را به خاطر سپرده بود
از فراز دریا که می گذشت ، انعکاس تند نور خورشید در رنگ آبی دریا ، برق شمشیر اولین اعراب را که از تنگه ی طارق گذشتد و خاک شبه جزیره را به خون مردان و اشک زنان آغشته کردند در ذهنش مجسم می کرد۰
چه بسازنان زیبائی که فرزندان نامشروع حاصل از تجاوز اشغالگران را در خفا و با شرم بزرگ کردند...
در مدرسه بیش از همکلاسیان مادریدی اش احساس غربت نمی کرد۰
برخورد سرد اهالی بیش از آنکه متوجه خارجی ها و یا دورگه ها باشد ، پایتخت نشینها را هدف می گرفت۰
لیلا را در روز اول ورودش در مدرسه دید ۰
دختری سوری که زبان اسپانیائی را به سختی صحبت می کرد و در مدرسه به علت حجب وحیای شرقی اش کمتر مورد توجه پسرها بود۰
داستان عشق و عاشقی کوتاه مدت آنان کم اهمیتتر از آن بود که باعث افسردگی اش شود۰
حتی خداحافظی سرد و بدون جنجالشان پس از چند ماه کشاکش ، کمترین تاثیر را در روحیه ی او گذاشت...
آنروز بعد از ظهر بی هدف از خانه بیرون زد و بوی دریا را دنبال کرد۰
از یک مغازه ی ارزان قیمت یک ساندویچ پیتا با فلافل گرفت و در حال قدم زدن ،بدون فکر به سمت ساحل به حرکت در آمد۰
یاد جمله ای در یک کتاب از یک نویسنده که نامش را فراموش کرده بود افتاد که می گفت هیچ اسپانیائی مطمئن نیست که قطره ای خون عرب در رگ نداشته باشد۰
باخود اندیشید که آیا فرزند نامشروع حاصل از تجاوز می تواند به مرد متجاوز به مادرش مهر داشته باشد؟
لباسهایش را در ساحل کند و تنش را به بدن شور مدیترانه با چشمهای آبی آسمانی اش سپرد۰ جریان آب به آرامی او را از ساحل دور می کرد۰
احساس میکرد که دستی گرم و آرامش بخش از آن طرف آبها او را به سمت خودش می کشد۰
خود را به بی وزنی بین این دو کشش همگون و مهربان سپرد و مانند کودکی که در رختخواب والدینش ,خود را در بین دو بدن گرم پدر و مادر پنهان می کند ، به خلسه ای دلپذیر فرو رفت و در این گرما و آرامش احساس کرد که جسمی سفید و نورانی مانند سینه ی مهربان مادر، او را در خود جذب می کند ۰
در این لحظه سوزشی لذتبخش بدنش را در بر گرفت و از اعماق رگهایش مثل جریان یک آتش تمام وجودش را گرم کرد و سپس یکپارچه سوزاند۰
انعکاس آفتاب در نگاهش در آخرین لحظه مثل برق یک شمشیر تلالو داشت۰۰۰
در ساحل, یک جوان نجات غریق با لهجه ای دو رگه به پلیس توضیح می داد که یک عروس دریائی بزرگ را در چند صد متری دیده است که یک شناگر را با خود به زیر آب برده است۰