۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

آب پرتقال



می خواست بنویسد که دیگر داستانی برای نوشتن ندارد که ناگهان تصویری به ذهنش آمد۰
جوانی با لباس دونده های دو ماراتون در میان یک جنگل که شاید جایی در نزدیکی ورسای باشد ، خسته و عرق کرده بر روی زمین گل آلود و پر از برگ زرد پائیزی در هوائی آفتابی ولی سرد بر روی زمین افتاده است و ناله می زند۰
با خودش فکر کرد که داستان این جوان چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
حتی مچ پای در رفته و یا شکسته ی او هم نمی تواند ترحم هیچ خواننده ای را بر بیانگیزد۰
می خواست موضوع داستان را به کلی عوض کند که با خودش فکر کرد که اگر یک نفر و یا یک گروه امداد به کمک این جوان بیایند و او را با سر و صدای زیاد به یک شهر نزدیک ، مثلا لانی و یا ولیزی برسانند ، شاید داستان جذابیت بیشتری پیدا کند۰
حتی چطور است که یک دختر جوان جذاب با موهای خرمائی و چشمهای قهوه ای رنگ در میان اکیپ نجات باشد و در این میان نگاهش با نگاه آن جوان برخورد کند و لحظه ای رمانتیک و پر خواننده ایجاد کند۰
ولی آیا کسی از خودش نمی پرسد که این آدم کیست و در میان این جنگل چه می کند؟
چطور است که شهرداری لانی یک مسابقه ی دو و میدانی آماتور ترتیب داده باشد و این جوان که دانشجو و ورزشکار است با دوستانش آگهی این مسابقه را دیده باشند و تصمیم به شرکت در آن گرفته باشند۰
بهتر است که اضافه کند که صبح زود وقبل از مسابقه تمامی دونده ها در میدان روبروی شهرداری جمع شده اند و خود را گرم می کنند۰
فکر می کند که اگر نگاه این جوان که حالا فابریس نام دارد با دختر موخرمائی که اسمش امیلی است ، قبل از شروع مسابقه باهم تلاقی کند ، تقارن زیبائی اتفاق می افتد۰
بعد فکر می کند که محل این برخورد کجا می تواند باشد؟ در صف دستشوئی طبقه ی همکف شهرداری؟ بهتر است که در کنار میز پذیرائی مملو از نان شکلاتی و آب پرتقال باشد که شهرداری برای دونده ها فراهم دیده است۰
حتی در لحظه ی برداشتن لیوان آب پرتقال می توانند دست همدیگر را به آهستگی لمس کنند۰
چطوراست که فابریس دانشجوی ادبیات و امیلی بهیار باشد .
در اینصورت همراه بودن امیلی با گروه نجات در میان جنگل منطق بیشتری پیدا می کند۰
هر چند رشته ی ادبیات یا حقوق و حتی حسابداری در ماهیت داستان تغییری نمی دهد...

دقایقی می گذرد و فکر می کند که دیگر از نوشتن داستان خسته شده است۰
تکه کاغذی را که بر روی آن چند خط مغشوش نوشته است پاره می کند و روی زمین گل آلود پوشیده از برگهای زرد پائیزی می اندازد و مداد کوچکی را که نوکش تمام شده است در جیب کوله پشتی کوچکش می گذارد۰
نگاهی به مچ پایش که به شدت ورم کرده است می اندازد ۰
از زمین بلند می شود و نا امید ازرسیدن کمک و لرزان از سرمای پائیزی جنگلهای ورسای , لنگ لنگان در میان جنگل قدم بر می دارد۰
غروب وقتی که به جلوی میدان شهرداری لانی در نزدیکی خانه اش می رسد ، کارگران شهرداری مشغول جمع کردن بساط مسابقه ی دو آماتور هستند۰
در کنار یک میز روبروی در شهرداری متوقف می شود ، یک تکه نان شکلاتی باقیمانده روی میز و آخرین لیوان پلاستیکی آب پرتقال را بر می دارد و در حالی که با لذت آب پرتقال را سر می کشد ، در سرما به راه خود ادامه می دهد۰