
ارمغان گفت امروز اول مهر است. در صف سوپر مارکت ایستاده ایم؛ داتیس با صدائی نا متناسب با چهارکیلو و نیم وزنش گریه می کند. ذهن من به دورها می رود.
اول مهر ... کلاس اول، دبستان امیدوار، بغض دور گلویم حلقه بسته است ;آقای مقصودلو معلمم با ریش مشکی و چهره ی غول آسا لبخندی مهربان دارد.بچه ها را یکی یکی بغل می کند و روی میزش می گذارد تا در روز اول کلاس برای دیگران سخنرانی کنند. مشهدی عباد که یک سال از دیگران کوچکتر است ، با مادرش سر کلاس آمده است ، آنقدر که جیغ کشیده است.
بابک عبدی که نوشتن می داند ،جدول عجیب برنامه ی هفته را برایم کپی میکند.
آقای مقصدلو کامبیز را بغل می کند تا روی میزش بگذارد ، برای سخنرانی ؛ ولی کامبیز از ترس ,خودش و لباس و میز آقای مقصودلو را خیس می کند...
پسرم داتیس که گریه اش تمام شده با چشمهای سبز یکماهه اش به دور نگاه می کند.
زمستان پاریس پشت سر تابستان می رسد و فرصتی به پائیز نمی دهد.
برگ ریزان تهران باید شروع شده باشد.
بابک، کامبیز، مشهدی عباد، مدرسه ی امیدوار و ریش آقای مقصودلو که باید اکنون به سفیدی برف زمستان شده باشد ،را در سبزی نگاه داتیس گم می کنم. پسرم ، اول مهرت بی اشک باشد...

